با چشم پوشی از آغازو پایان فیلم که نبودش لطمه ای به فیلم نمی زند و بودش ضعف فیلم محسوب می شود 5 اصل کلی فرم در فیلم تا حد قابل قبولی رعایت شده است. کارکرد تک تک عناصر توجیهی منطقی دارند به جز همان طور که اشاره شد آغاز و پایان فیلم، یعنی حضور پسر کاراکتر اصلی زن، سرور، با بازی شقایق فراهانی، که البته به گفته ی کارگردان به دلیل حفظ رابطه ی آدم های یک خانه شکل گرفته است. اگر هم واقعا دلیل این بوده، چنین حسی به بیننده القا نمی شود بلکه نزدیک ترین دلیل به ذهن مخاطب چیزی جز کسب تجربه ی بازیگری پسر خانم شقایق فراهانی در مدیوم سینما نیست.
در اصل فیلم از قراری، یا بهتر است گفته شود از سفری، در سعدآباد تجریش در طلوع یک روز آغاز شده و در همان جا در غروب همان روز خاتمه می یابد. این روز آخرین روز سال است. فیلم 2 کاراکتر اصلی دارد، سرور، با بازی شقایق فراهانی و امیر، با بازی محمدرضا فروتن، دو میانسالی که آخرین خاطره شان را مربوط به خداحافظی عاشقانه هایشان در بیست سال پیش یعنی سال 1370 می دانند. سرور در این روز به نام نمایش نامه ای ولی به کام تجدید دیدارها با امیر قرار می گذارد که هم دوره ای های دانشکده شان را دور هم جمع کنند و نمایشنامه ای که بیست سال پیش نا تمام گذاشته بودند به روی صحنه ببرند. سرور با ماشین خود به سعدآباد می رود و با ماشین امیر راهی این سفر یک روزه می شوند.
تغییرات ایجاد شده طی این 20 سال، یعنی سال 1370 و سال 1390، از تماشاخانه ای قدیمی که دیگر فعالیتی در آن صورت نمی گیرد شروع می شود. این تغییرات در جایی به زیبایی نمود پیدا می کند، جایی که کاراکتر مسن به جا مانده در تماشاخانه وقتی امیر از نمایشنامه اش می گوید با عصبانیت پاسخ می دهد: "نمایشنامه نه، پیِس." در ادامه تغییرات شخصیتی کاراکترهای فرعی فیلم، که دوستان و هم دوره ای های دانشکده ی سرور و امیر هستند، در موقعیت های متفاوت نشان داده می شوند. به طور مثال وقتی امیر با همسرش پشت تلفن با پرخاش صحبت می کند و بعد سرور می پرسد: "گفتی کجایی؟"، امیر در پاسخ از سرور می پرسد: "اگه صفا ( همسر سرور ) زنده بود تو یه چنین قراری می ذاشتی؟ اگه تلفن می زد چی بهش می گفتی؟" و سرور جواب می دهد: "نمی دونم... شاید اصلا این قرار رو نمی ذاشتم." یکی در موقعیتی با وجود همسر و دیگری در موقعیتی بدون وجود همسر تمایل به چنین قرار ملاقاتی نشان داده اند.
تغییرات شخصیتی کاراکترهای فرعی و همچنین تضاد و تفاوت بین کاراکترها، یعنی هم دانشکده ای های امیر و سرور، نیز در فیلم به خوبی نشان داده شده است. یکی از دوستان، که به گفته ی امیر از بالاخانه ای 50 متری در نظام آباد به جایی رسیده و اکنون آقای مهندس متمولی شده، قرار با دوستان قدیمی اش و خاطرات با آن ها را هم فراموش کرده است. در مقابل دوست دیگری که آقای معلم ساده ای شده همچنان در محله ی قدیمی آبان با مادرش زندگی می کند، معلمی که 20 سال پیش قصد ازدواج با دوستی مشترک داشته ولی دختر تمایل به رفتن کرده و ازدواج به هم می خورد؛ حالا آقای معلم با فردی مناسب ازدواج کرده و راضی از زندگی ساده اش است. سادگی او به قدری است که در پذیرایی از امیر و سرور می گوید: "آقا این چایی های ما ارزونه، نخورین میشه آب حوض!" اما دوستی دیگر آقای کافه چی شده و با دوست مشترک دیگری به عشقش رسیده و ازدواج کرده اما زن از وی جدا شده به این دلیل که مرد آدم زندگی نبوده و فقط عاشق بوده و هر دو با وجود تمول فعلی از زندگی و شرایط خویش ناراضی هستند. مرد از جمع کردن ته سیگار به ظاهر هنرمندان و روشنفکران کافه اش می نالد و زن نیز از تظاهر و فیلم بازی کردن برای مشتریان مزون لباسش. این تظاهر نیز وقتی زن در مزون لباسش با چای مخلوط "بِری" از امیر و سرور پذیرایی می کند به حدی می رسد که امیر به سرور می گوید: "فقط ظاهرش عوض شده!" هر دو زن و شوهر سابق اما دردی مشترک دارند و شاکی اند از تنهایی و به این جا رسیدن. اما در پس این شکایات می خندند و به قول سرور "خالی می بندند". جایی دوست کافه چی می گوید: "خوب درس خالی بندی خوندم..." اما درد مشترکی دارند و آن آرزوی هم صحبتی با کسی است که حرفشان را بفهمد.
در این بین بیان خاطرات مشترک شامل حال همه ی کاراکتر ها می شود. آقای قهوه چی از خاطرات رفتن به تئاتر می گوید و از استادان بازیگری که آرزوی مثل آن ها شدن را داشته است. خانم مزون دار از کفش آل استار بیست سال پیشش می گوید. و وقتی آقای معلم از اتاق خاطراتش چنین می گوید: "شما به ما سر نمی زنین ولی ما تو این اتاق حداقل ماهی 7، 8 بار شما رو می بینیم" جمله ای تامل برانگیز از امیر شنیده می شود: "خستتون نکنیم یه وقت!"
تفاوت مکان های خاطره انگیز کاراکترها در زمان حال و زمان قدیم نیز مشهود است. باغ پر از خاطره شان که حالا فقط با 4 درخت به مجتمع مسکونی 40 واحدی تبدیل شده است. اما تشابه با گذشته نیز دیده می شود وقتی به خرید شب عید می روند. یا ابتدای فیلم که حال و هوای شب عید تجریش نشان داده می شود.
یکی از 2 عنصر تاثیرگذار فیلم، یعنی خاطره یابی، نمودش در موسیقی های پخش شده در سراسر فیلم مشهود است. همه ی موسیقی های پخش شده، چه آن هایی که در ماشین شنیده می شود و چه موسیقی ای که در خانه ی آقای معلم توسط همسایه اش اجرا می شود و چه موسیقی "بوی عیدی" شب تحویل سال...، تکرار موسیقی های مشابه قدیمی است. این عنصر در فواصل فیلم و ایجاد وحدت بین عناصر فیلم تاثیرگذار بوده که به یکی از عناصر مد نظر کارگردان، یعنی خاطره، باز می گردد. در استفاده از موسیقی های قدیم می توان به مثالی اشاره کرد، جایی که در رستوران امیر با پرخاش با همسرش صحبت می کند. صحبت امیر با همسرش در نمایی غمگین از سرور همراه با این تصنیف که در رستوران در حال پخش است به جا ادغام می شود: "دلم گرفته امروز، هوای گریه دارم."
دیالوگ های فیلم کاملا توجیح پذیر بوده و توضیحاتی گزاف نمی دهند. مطالبی که هر کاراکتر از آن خبر دارد به گونه ای بیان می شود که بیننده از مطلب مد نظر کاراکتر نیز مطلع شده بی این که مستقیم به مساله اشاره شود. به عنوان مثال چون کاراکترها می دانند که به چه دلیل یکی از دوستانشان از دنیا رفته دیگر به دلیل اشاره ای نمی شود و مخاطب فقط با آه و افسوس و بیان خاطره ای تلخ از آخرین دیدار آقای معلم با این دوست از دست رفته به فقدان دردناک وی پی می برد. اما در دیالوگ هایی که مطالب بیشتری مطرح می شود کاراکتر ها می گویند از آن مطالب بی خبرند... . دلیل ازدواج ها، طلاق ها و نرسیدن ها نیز صریح بیان نمی شود چون ماجراهایی هستند مربوط به گذشته که خودشان از آن ها خبر دارند اما با بازی های صورت و بدن و انتقال حس ها مخاطب متوجه می شود چه اتفاقاتی در گذشته رخ داده است.
وقتی سرور و امیر از طرف دوستان خود متهم می شوند به این که "هر کدوم رفتین پی زندگی خودتون" یا" شما یک ساعت نیست دیر کردین، بیست ساله دیر کردین" یا "این نمایشه یا نمایشه؟!" یا "بی خبری کردین" یا "بعد این همه برو و بیا جفتتون شدید نصیب و قسمت دیگرون" نمونه های هستند از تغییرات. حتی امیر در مورد خودش می گوید: "دیگه معاشرتی نیستم." یا وقتی سرور از امیر می پرسد: "هنوزم وقتی آدما رو می بینی سعی می کنی قصه ی زندگیشونو حدس بزنی؟" در جواب از امیر می شنود: "نه دیگه." و سرور او را متهم می کند که "فقط به فکر پول درآوردنی" اما امیر می گوید: "معاش..."
در مواردی اما هنوز انگار چیزی تغییر نکرده، غیرت و عشق امیر به سرور هنوز سر جایش است. وقتی با غیرت از دوست مهندسشان می گوید که چطور عاشق سرور بوده و با خنده ی سرور مواجه می شود با حرص می گوید: "دهن آدمو باز می کنیا... ." و سرور می گوید: "رفتی تو قیافه؟!" یا وقتی در مجتمع 40 واحدی که روزگاری باغ خاطراتشان بوده نشسته اند و امیر با اشک از روز رفتن سرور می گوید. یا وقتی در جایی که از سرور می پرسد که کجا بروند سرور جواب می دهد: "بریم عصر جدید بچه های خیابان ببینیم، بریم بایسیکل ران ببینیم، جاده های سرد، هامون، کاش می شد، بعد تو سرما که داریم بر می گردیم بالا باقالی بخوریم." و چند مرتبه سرور می گوید "باقالی" و امیر می گوید "لبو"، "چون باقالی بوی پا میده" اما در آخر امیر کوتاه می آید و می گوید: "باقالی خوردیم!" دیده می شود که هر 2 کاراکتر اصلی هنوز هم در خاطرات همدیگر مانده اند، بر خلاف دوستانشان که در عین یادآوری خاطرات اما خود را به جریان زندگی سپرده اند این دو نتوانسته اند مرزی بین زمان هایشان قائل شوند. این وضعیت زمانی مشهودتر است که وقتی در دفتر آقای مهندس متمول منتظرش هستند سرور می گوید: "امیر!" امیر بی درنگ و دلی پاسخ می دهد: "جانم!" اما فوری حرفش را عقلانی کرده می گوید: "بله؟!" یا وقتی در همان لحظه سرور بعد از توضیح از حال خوب امروزش می گوید: "کاش می شد" و وقتی از امیر می شنود: "نمی شه!" جواب می دهد: "می دونم!" تناقض حسی و رفتاری این 2 کاراکتر به خوبی نشان داده می شود. یا وقتی در اواخر فیلم زمانی که امیر از سرور حالش را می پرسد و پاسخی نمی شنود و دوباره می پرسد سرور هم می گوید که خوب است امیر جواب می دهد: "نه، بعد بیست سال هنوزم می دونم کی خوبی، کی بدی؟"
در دو سکانس مانده به پایان فیلم جایی می روند که به گفته ی هر دوشان وقتی حالشان خوب نیست دلشان آن جا می بردشان... . روی نیمکتی کنار تک درختی، نمای "سربالا" ی امیر و سرور تصویر می شود که از تمهیدات خوب کارگردان بوده تا حس مواجهه با خطر پایان یک روز خوب را نشان دهد. حالا دیگر بعد از مواجهه با دوستان و خاطرات گذشته و حتی مکان های خاطره انگیزشان وقتی زیر همین درختی که قبلا می نشستند و خانه انتخاب می کردند نشسته اند آن خانه ی قرمزی را که آن سال ها انتخاب کرده بودند بین این همه ساختمان گم کرده اند. امیر می گوید: "همه چی عوض شده، خونه ها، ساختمونا، آدما، شهرمون، دوستامون..." وقتی امیر در این لحظه می گوید: "سرور؟" و سرور می گوید: "بله!" نمایی از دست امیر و سرور کنار هم نشان داده می شود که حضور موبایل امیر میان دستانشان و ویبره موبایل امیر استعاره ای به جا از حضور همسر امیر است که همان "نمی شودِ" تلخ در جواب "کاش می شدِ" شیرین را نشان می دهد. با ویبره ی موبایل دست ها کنار می روند و امیر این بار اما با روی خوش به تماس همسرش پاسخ می دهد: "جانم!" و هر دو به خرید شب عید می روند. باز موسیقی متناسب و تاثیر گذار با این سکانس همراه است، آهنگ "بوی عیدی" از "فرهاد مهراد" و بعد از خرید، امیر، سرور را به سعدآباد برمی گرداند. در واقع با در نظر نگرفتن سکانس بد پایانی در خانه ی سرور، فیلم با صحنه ی تکان دهنده ی دیگری تمام می شود. صحنه ای که سرور و امیر با لبخندهایی تلخ و تعارفاتی که در مواقعی که طرفین نمی دانند چه بگویند مدام تکرار می شود. از جمله تعارف های امیر به سرور برای بردن خریدها به ماشین سرور و امتناع وی. سرور نیز با خنده ای تلخ جمله ای می گوید که به شدت هوشمندانه توسط نویسنده که خود کارگردان است اعمال شده و نشان عشق سرشارش به امیر است: "خوب... موندن من جایز نیست..." و پیاده می شود. اما امیر همین لحظه امانتی به سرور می دهد و می گوید: "برام با ارزش بود چون اسم تو روش بود، شاید برای توام ارزش داشته باشه چون من با پول پس اندازم خریده بودم..." که در این لحظه سرور می گوید: "تو رو خدا با من این کارو نکن." و امیر جمله ی آخر را می گوید: "همیشه شاد باشی!" خداحافظی ای که بیست سال پیش سرور با امیر داشته حال برای خودش تکرار می شود وقتی در ماشینش می نشیند و گریه می کند. این سکانس صحنه ای را برای بیننده تجسم می کند که امیر بیست سال پیش در لحظه ی خداحافظی سرور با آن مواجه شده بود؛ وقتی امیر گفته بود: "سرور تمومه؟" و سرور پاسخ داده بود: "تمومه!"
" تمومه" و "همیشه شاد باشی" ای که خداحافظی عاشقانه ای است محترمانه اما نا تمام. نا تمامی که مدیون مسولین ممیزی فیلم است که با انتقاد از نام قبلی فیلم یعنی "عاشقانه های تجریش" باعث شده نام مناسب تر "تجریش ناتمام..." جایگزین شود، نا تمامی که بیننده را هر لحظه از فیلم با خود همراه می کند و پیش می برد. از ملاقات ها با دوستان که هر کدام نا تمام می مانند. صحبت هایی که به اصطلاح گه گاه خورده می شوند و نا تمام می مانند. حتی موسیقی ها نا تمام رها می شوند. یا سیگاری هم که در ابتدای فیلم سرور می خواهد روشن کند وقتی امیر می گوید که سیگار می کشی روشن نشده تمام می شود. و در انتهای فیلم هم امیر نمی تواند روشنش کند چون اواسط فیلم فندک ماشین توسط موتوری ای که برای سیگارش درخواست فندک کرده بود دزدیده شده بود. و مهم ترین نا تمام هایی که عشق و زندگی هستند که هیچ گاه تمام نمی شوند. انسان ها، زمان ها، مکان ها گرچه تمام شدنی هستند اما زندگی جریان دارد و تمام شدنی نیست. تجریشِ این فیلم و اصالتش با خاطرات تلخ و شیرینی که به جا می گذارد هیچ گاه تمام نمی شود. اما "نا تمام" برای این عاشقانه بهترین نام است تا کارگردان ها نگذارند چنین فیلم هایی تمام شوند. کار بارز کارگردان این فیلم ادای دین به تمام نشدنی بودن عشق هایی وام گرفته از فیلم های دهه ی هفتاد است. حتی به نوعی برتر از آن فیلم ها که عشق تنها چاشنی ای بود در پس موضوعات اصلی آن زمانه یعنی سیاست. ولی تجریش نا تمام... بدون دستمایه کردن سیاست، حتی برای لحظه ای، به خوبی توانسته عشق و حس نوستالژیکی در بیننده ی خود القا کرده تا هم در زمان تماشای فیلم و حتی بعد از آن با کاراکترهای فیلم هم ذات پنداری کرده و همراه با لذت بردن از فیلم به گفته دلنشین خود کارگردان دقایقی قدم زده و فکرش مشغول فیلم بوده و فقط به منظور سرگرمی به سینما نرود. گرچه سرگرمی از پیامدهای هنر، به ویژه سینما است، اما امید که بشود ذائقه ی فقط سرگرم شدن در مخاطب های سینما را به سمتی فراتر از سرگرمی هدایت کرد.