یک شب که کف خانه دراز کشیده بودم و دیگر نمیدانستم چه کار کنم، پسرم گفت: «بیا از فردا بریم بدویم.» گفتم: «دیوانه شدی؟ من راه نمیتونم برم، تو میگی بریم بدویم؟» گفت: «چون راه نمیتونی بری میگم بیا بدویم.» به پسرم نگاه کردم ببینم شوخی میکند، دیدم نه جدی است. گفتم: «نمیتونم.» گفت: «میتونی.»
فردا صبحش رفتیم برای دویدن. پرسیدم: «چهقدر میدویم؟» پسرم گفت «۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متر!» خندیدم و گفتم: «اینو از کجا آوردی؟» گفت: «طول دوی ماراتنه، رکوردش هم دو ساعت و یک دقیقه و نُه ثانیه است.» گفتم: «رکوردش رو هم بزنیم؟» پسرم گفت: «رکوردش سخته ولی ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متر رو میریم.» و شروع کردیم.
بعد از دویست متر دیگر نفسم بالا نمیآمد و داشتم میمردم. اصلا مُردم. شب وقتی به زانوهایم که داشت منفجر میشد ویکس میمالیدم، پسرم گفت: «عالی بود، فقط ۴۲ کیلومتر مونده بود.»...*
*متن کامل این بهاریه را در صفحۀ ۲۶ بیستوچهارمین شمارۀ «فیلم امروز» بخوانید.
بیایید در سال نو همگی بدویم
نوروز مبارک