تجربهگرایی «واردا» در عکاسی، به حرفه فیلمسازیاش رنگوبویی مبدعانه بخشید؛ تاجاییکه او را مرکز تحول و توسعهبخش استایلی از هنر هفتم تحتِعنوانِ «سینمای موج نو فرانسه» میدانند. البته میل به تغییر برای ماندگاری خیلیزود بهسراغ او آمد؛ شاید از همان 18سالگی که نام خود را از «آرلت» به «آنیس» (اگنس) تغییر داد؛ نامی با ریشه یونانی بهمعنایِ «ناب» که یادآورد الههای مقدس از روم باستان و در دهه 20 میلادی، جزو 50 نام برتر زنان بود. خودش در مصاحبهای با Guardian بهتاریخِ سپتامبر 2018 دراینباره توضیح داد: «والدینم مرا آرلت نامیدند و من آنرا دوست نداشتم؛ چون حالتی کودکانه داشت. مرا بهیادِ دختربچهای میانداخت که درحالِ جستوخیز است و این، چیزی نبود که خوشایند من باشد. برایِهمین، آنیس را انتخاب کردم».
«آنیس» در 30 مای 1928 در «ایسل» متولد شد؛ یکی از شهرهای جنوبی «بروکسل» (واقع در بلژیک). او چهارمین بچه از پنج فرزند «ایگوئن» و «کریستین» بود. پدرش، مهندسی با تبار یونانی و مادرش، از اهالی «ست» در فرانسه بود. سال 1940 و درخلالِ جنگ دوم جهانی آنها بهناچار راهی زادگاه مادرش شدند و چون جایی را نداشتند، برای مدتی در یک قایق زندگی کردند. سپس، راهی پاریس شدند و «آنیسِ» جوان توانست با مدرک ادبیات و روانشناسی، از «سوربُن» فارغالتحصیل شود. او در مصاحبهای با «جان ویکمن» که در جلد دوم کتاب World Film Directors (1988) بهچاپ رسید؛ درباره آندوران و رفتن به پاریس گفت: «واقعاً مشقتبار بود؛ پاریس آنروزها بهشکلِ شهری غمزده، خاکستری و بیروح در خاطره من مانده است. در سوربُن، بهعنوانِ یکجنگزده مهاجر، من را همرده بسیاری از دانشجویان نمیدانستند و درنظرشان دختری احمق، دِمُده و خیالپرداز میآمدم؛ دریککلام، حس میکردند آنجا از سرم زیاد است و دنبال چیزهایی هستم که برای سنوسالم، هیچ کارایی ندارد».
سرانجام مسیر «آنیس» تغییر یافت و او که همیشه دوست داشت موزهدار شود؛ از تحصیل در École du Louvre نیز انصراف داد و راهی مدرسه شبانه Vaugirard شد تا عکاسی را دنبال کند. این مسیر، او را به «ژان ویلار»؛ کارگردان تئاتر و بنیانگذار جشنواره معتبر «آوینیون» فرانسه رساند و بهعنوانِ عکاس این رویداد هنری در سال 1948، مشغولبهکار شد. سپس به عکاسی آثار نمایشی People’s National Theatre پرداخت و اولین نمایشگاه انفرادیاش را در خانه خودش برپا کرد. همانروزها برای تهیه یکسری رپرتاژ خبری، به چین و کوبا فرستاده شد. او که به فرم جدیدی در تصویربرداری رسیده بود و میخواست قواعد کلاسیک را کنار بزند، درخلالِ سفرهای کاری، با آدمهای مختلفی آشنا شد و دست به ثبت پرترههایی متفاوت از آنها زد که دربینشان، گاه آدمهایی نامدار نیز بودند.
کمکم و بیآنکه آموزشی در زمینه سینما دیده باشد، وارد جریان چپگرایی در این عرصه شد که نام «موج نو» را بهخود گرفت. وی دراینباره طی مصاحبهای با نشریه Sight & Sound بهتاریخِ چهارم آپریل 2015 گفت: «بهنظرم میتوانستم این دو مقوله را باهم ترکیب کنم؛ اینکه عکسهایم را وارد فیلم کنم یا جهان سینماییام را در قاب تصاویرم بسازم. بههرحال، من یک عکاس بودم و بهعبارتی مدتها با درآمد عکاسی روزگار میگذراندم. حتی برای پول، از سفرها، میهمانی و مراسم عروسی مردم عکاسی میکردم؛ اما روزی رسید که خواستم آنچه خودم ترکیببندی مخصوص بهخودم مینامیدم را وارد جریان سیالتر و بزرگتری کنم و به آن، معنایی عمیقتر ببخشم که نیاز به فرم روایی متفاوتی داشت». اینگونه بود که در سال 1955، وی اولین تلاش فیلمسازیاش را بهثبت رساند: La Pointe Courte (اشارهای کوتاه) که دربارهاش گفت: «وقتی اینکار را ساختم، نه تجربهای بهعنوانِ دستیاری داشتم و نه به هیچ مدرسه فیلمسازی رفته بودم. فقط عکاسی کرده بودم و از اینکه دوربین باید کجا قرار بگیرد، فاصلهاش با سوژه چقدر باشد، از کدام لنز استفاده شود و ... چیزی نمیدانستم. تنها چیزی که داشتم، تصاویری بود که حالا میخواستم آنها را در فُرم سینمایی روایت کنم. خاطرم هست که Ulysse (1982) را هم براساسِ یکی از تصاویرم مربوط به سال 1954 ساختم؛ البته درآنزمان دیگر تجربه خوبی بهدست آورده بودم و سینما را بهتر میشناختم».
جریان روشنفکری سینمای فرانسه که بهنوعی الهامبخش سینمای مستقل، کمبودجه و با رویکردی متفاوت از سینمای بدنه در سراسر جهان بود؛ با تأکید بر نقش مؤلف پا گرفت؛ جریانی که از پایهگذران آن باید به «ژاک دمی» اشاره کرد که در شکلگیری این روند، نقشی مؤثر داشت و کمک کرد تا تفکری ساختارشکن، از نقدهای نشریه «کایهدوسینما»، قدم به مرحله تولید بگذارد. او بعدها با «آنیس» ازدواج کرد و این زوج درکنارِ «آلن رنه»، «ژان لوک-گدار»، «کلود شابرول» و «اریک رومر»، این نهال نوپا را بارور کردند. بااینحال، نگاه مستندگونه و استفاده از عناصر طبیعی درکنارِ نابازیگرها؛ شاخصه عمده کارهای «واردا» بود که در زمان خودش حتی درمقایسهبا سایر کارگردانهای موج نو، نامتعارف و جسورانه محسوب میشد؛ چالشی که برای درک عمومی، نیاز به صبر داشت. او دراینباره گفته بود: «الهامبخش من عمدتاً افراد ساده و معمولی بودند. در فیلم اولم سراغ یک ماهیگیر رفتم و در The Gleaners and I، انگشت روی گروهی نادیدهگرفتهشده از جامعه گذاشتم: خوشهچینها».
در اثر دوم موردِنظر «واردا» یعنی «من و خوشهچینها»، او برای نخستینبار بهسمتِ استفاده از دوربینهای دیجیتال پرتابل روی آورد که بهنظرِ خودش تجربهای متفاوت و خوب بود؛ زیرا راحتتر میتوانست با آن در دل مردم عادی نفوذ و حرکت کند. دراینباره در مقاله 30 مارچ 2019 نشریه Atlantic از قول او آمده است: «مردم متوجه دوربین نمیشدند و نمیدانستند که فیلمی در کار است؛ ازاینرو، بیشتر خودشان بودند». البته او دست به یک ابتکار دیگر نیز زد؛ برای نخستینبار خودش نیز مقابل دوربینِ خودش رفت و در اثری از خودش ظاهر شد؛ کاری که بعدها در آثاری همچون Cinévardaphoto (2004) و Faces Places (2017) نیز تکرار کرد و برای دومی حتی نهتنها به بخش خارج از مسابقه جشنواره «کن» راه یافت و نامزد جایزه مستند سال «اسکار» شد؛ بلکه جایزه بهترین مستند فستیوال «ونکوور» را گرفت و بهعنوانِ یکی از 10 فیلم برتر نشریه «تایم» نیز انتخاب شد.
او اما در سینمای غیرمستند هم حرفهایی قابلِتأمل برای گفتن داشت که «کلئو از ۵ تا ۷» (1962) شاخصترینشان است. در این فیلم که چهرههایی همچون «کورین مارشان» و «میشل لوگران» بازی داشتند؛ او راوی انتظار چندساعته اما دردناک یک خواننده جوان بهنامِ «کلئو» است؛ ساعت 5 است و «کلئو» فکر میکند که ممکن است بهعلتِ ابتلا به سرطان، بمیرد. نتیجه آزمایش او ساعت 7 (يا درواقع 6:30) حاضر میشود. مخاطب، طی این ساعتهای نفسگیر، با «کلئو» در خيابانهای پاريس، کافهها، تاکسیها، مغازهها و ... همراه میشود. این فیلم مهجور اما قدرتمند، طی 90دقیقه ما را با خود به دنیایی از بیم و امیدها میبرد و البته بزرگانی همچون «ژان لوک-گدار» و «آنا کارینا» نیز حضورهایی کوتاه را در آن رقم میزنند. دیگرساخته داستانی او، «خوشبختی» نام دارد که سال 1965 ساخته و اکران شد و توانست از پانزدهمین دوره جشنواره فیلم «برلین» نیز جوایزی را کسب کند؛ داستان آن درباره «فرانسیس» است؛ نجاری جوان که زندگی شاد و بیدردسری را با همسرش «تریس» و دو فرزند خردسالش میگذراند؛ تااینکه آشناییاش با یک منشی جوان بهنامِ «امیلی» که در اداره پست محل کار میکند، همهچیز را تغییر میدهد. «واردا» با «خانهبهدوش» در سال 1985 توانست برنده جایزه «شیر طلا» از جشنواره «ونیز» شود و احترام منتقدان جشنواره «سزار» را نیز جلب کند. «ساندرین بونر» که بهخاطر این نقش برنده جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره «سزار» شد؛ در این رومنسدرام نقش اصلی را بازی میکند؛ زنی جوان که در ابتدای فیلم، جسد یخزدهاش را شاهد هستیم و در فلاشبکهایی از دل چند گفتوگو، از آنچه بر او گذشته آگاه میشویم.
«آنیس واردا» که جنبههای زنمحور در آثارش، خط مشی او را بهگونهای دیگر نیز درمیانِ فیلمسازان همنسلش بازتعریف کرده؛ بهکمکِ فیلم «یکنفر میخواند، دیگری نه» در سال 1977 به جنبش فمینیستی زنان فرانسه در دهه 70 میلادی واکنش نشان داد و بهنوعیِ صدای آنها شد. او همچنین با «ژاکوِ نانتی» در سال 1991 یادوارهای را به همسرش «ژاک دمی» تقدیم کرد که زندگینامه این فیلمساز بود. درواقع، این فیلم را قرار بود خود «دمی» بسازد که اجل به او مهلت نداد.
«آنیس واردا» سرانجام در شب 29 مارچ سال جاری میلادی درحالیکه مدتها از سرطان عذاب میکشید؛ در خانهاش از دنیا رفت. او گفته بود: «زمانی به من لقب مادربزرگ موج نو دادند که بهنظرم یکجور شوخی بامزه بود؛ چون آنزمان تنها 30سال داشتم! آنروزها تروفو "400ضربه" را ساخته بود و گدار هم "ازنفسافتاده" را داشت؛ اما من تنها پنجسال قبلترش اولین فیلمم را جلوی دوربین برده بودم. هنگامیکه جوان بودم، شکل تازهای از نوشتن توسط جیمز جویس، همینگوی، فالکنر و ... خلق شده بود؛ من هم بهفکرِ ابداع ساختاری تازه برای سینما بودم؛ یک سینمای رادیکال که البته بعدها تمام زندگیام را وقفش کردم». این هنرمند بزرگ، درپاسخبهاینکه دلش میخواهد نسلهای بعدی سینمارو و سینماگر او را چگونه بهیاد داشته باشند؟ گفته است: «ترجیح میدهم مرا فیلمسازی بهخاطر بیاروند که از زندگی بهرغمِ رنجهای فراوانش، لذت برد. دنیای وحشتناکیست اما نباید یادمان برود که هرروز میتواند یک معجزه باشد. آنچه در زندگی از سر گذراندم، آدمهایی که دیدم، کارهایی که کردم، چیزهایی که شنیدم و حرفهایی که زدم؛ به من آموخت که زندگی، ارزش زندگیکردن را دارد!»
این فیلمساز بی همتا، چند روز پیش در سن نود سالگی درگذشت