گشتن با دایی پیام و لنگرانداختن خونه عزیز جون دوز فوتبالی بودنم رو چند برابر کرد. جام جهانی نود شده بود با اون موزیک دلربای فراموش نشدنی. بازی اول خیره تکل های خشن کامرونی ها شده بودم و برای اولین بار فهمیدم لگدانداختن تو هر جای زندگی یک کارت قرمز حواله آدم میکنه. مونده بودم این کانیگیای دوست داشتنی چطور هی سرنگون میشه و باز بلند میشه و دوباره میزننش و دوباره میدوه. بچه های نسل من با لنگ کفش دراومده و پرتاب شده بازیکن کامرونی فهمیدن که گاهی برای توقف تو، رقیبت ممکنه هر اصول و پرنسیبی رو دور بریزه.
آرژانتین به کامرون باخت ولی بعد با دیگو از پس همه براومد تا فینال به آلمان رسید. آلمانی که پر از ستاره بود و قیصر هم مربیش بود. اون شب اولین شکست عشقی زندگیم رو نوش کردم. یک پنالتی بحث برانگیز و ضربه مهارنشدنی اندی برمه و خشم آرژانتینی ها و دو اخراجی و جامی که به دیگو شکلک درآورد و از دستش سر خورد.
اشکهای دیگو و اندوه چشماش غم انگیزترین تابلویی بود که یه پسربچه به سن من آمادگی هضمش رو نداشت. گویی که سالها بعد هم تو آمریکای ۹۴ که ایتالیا انتخاب اولم شده بود، باز هم پنالتی هدر رفته روبرتو باجو رو نتونستم هضم کنم و چشمای خیسم تا صبح گرم خواب نشد.
چند سال بعد از نود ایتالیا عاشقی رو تو پیراهن قرمز و مشکی روسونری جستجو میکردم و لات و هبل و عزی من گولیت و رایکارد و فان باستن شده بودن. اما این بار زندگی یادم داده بود عاشقی، پایان تراژیکش قبل از آغازش قلم خورده. با اینهمه باخت فینال اروپا به مارسی برنارد تاپی فاسد اونقدر نابودم نکرد که مصدومیت وحشتناک مارکو فان باستن افسانه ای خواب و خوراکم رو گرفت. اونجا فوتبال، فان باستن رو برای همیشه از دست داد و من زخم دلتنگیش رو تا همیشه تازه نگه داشتم.
تو همه اون روزها دیگو هر جا که بود میتاخت. با توپ تابلو میکشید و با کوکایین رویا میبافت. جنوبی های ناپل خدای خودشون رو پیدا کرده بودند و مسیح رو فراموش کرده بودن. در اوج نقاشی های مارادونا با توپ، پسر نابغه سر از سیاست دراورد و عکس چگوارا خالکوبی کرد و سرباز فیدل شد. چپ پای چپ کرده حالا شعارهای ضد آمریکایی فیدل رو تکرار میکرد و مدام برای خودش دشمن تراشی میکرد. دلش به دیوار حمایت ناپلی ها گرم بود غافل از اینکه مافیای هاوه لانژ از پشت با سرمایه داری بسته بود و قصد کوتاه اومدن نداشت.
نسل من دنبال قهرمان بود. وقتی چشم باز کرده بود به جای استقبال گرم دنیا حمله بعثی های وحشی رو به چشم دیده بود و دریبلهای مارادونا انگار قرار بود علاوه بر مردم آرژانتین تسکین زخم های ما ایرانی های مغموم هم باشه. دنیایی که رسوندن توپ جنگی به سرباز ایرانی رو منع کرده بود، نتونسته بود تصویر دلربایی سرباز آرژانتینی رو با توپ فوتبال از پیش چشمان ما بدزده و این یه شانس بزرگ بود که همه آرزوهامون رو تو ساق های دیوانه کننده دیگو ببینیم.
بزرگتر که شدیم رنگ باختن آرزوهامون رو با خرد شدن اسطوره هامون یکجا دیدیم. انگار همونقدر که اصلاحات به ناکجاآباد رسید، بیراهه رفتن های کاسترو هم نمایان شده بود. همونقدر که دیگوی مربی روی نیمکت آرژانتین با چهار گل زیر چرخ دنده های مکانیک های مدرن آلمانی خرد شده بود، مهدوی کیا و کریمی غریبانه چهارگوشه زمین رو بوسیدن و رفتن. نسل ما ستاره داشت و با ستاره هاش ادبیات تغزلی رو از بر کرد ولی هر روز و هر لحظه در سوگ یکی از این ستاره هاش اشک ریخت. نسلی که شانس پیدا نکرد که خودش ستاره بشه و ایستگاهی های اعجاب آور بزنه یا با دست خدا آسمون رو لمس کنه.