داستایوفسکی به مانند فرشته ای است که سراسیمه بر در می کوبید و وقتی صاحبخانه با عتاب در را بر رویش گشود، به او گفت: "از کجا آمده ای که اینچنین بی نزاکت در می زنی؟" فرشته از او پرسید: "چطور باید در زد؟" صاحبخانه گفت: "سه کوبه ی فاصله دار می کوبند و بعد صبر می کنند. باید به آنکه برای باز کردن می آید فرصت داد تا ورد خودش را بخواند. اگر فرصت گذشت و او نیامد دوباره شروع به در زدن می کنند..." فرشته پاسخ داد: "آخر من زیاد عجله دارم." داستایوفسکی نیز عجله دارد و در سراسر زندگی اش این باور دردناک را به دوش می کشد که با فرصت و آزادی بیشتر می توانست اندیشه خود را بهتر به کار اندازد. اما با این ادعای سراسیمگی وقتی به بهترین آثار داستایوفسکی به همانگونه که هست نگاهی می اندازیم، می بینیم در تقریبا هر قسمت به اوج دقت و صراحتی رسیده است که به سختی می توان بالاتر از آن را در خیال تجسم کرد.
داستایوفسکی نه برای خوش آمدن خوانندگان می نوشت بلکه برای قابل تحمل بودن لحظه ای درنگ می کرد و در آنی "جنایات و مکافات" را با کمال ناخرسندی به اوج می رساند و می نالید که "باز هم بال پرواز خواهد گسترد اما در حلقه ای از ابر و مه و در آسمانی همواره آشفته تر." و سپس به معرفی "ابله" ای بی حال می پرداخت که خصوصیات اخلاقی را وقعی نمی نهاد. از "جن زدگان" به عنوان کتابی نام می برد که "درهم، بدساخت، غالبا مسخره و پر از نظریه های مرموز" است. از "یادداشت های روزانه یک نویسنده" با عنوان "سرودی مبهم که هم از حوزه تحلیل می گریزد و هم از جدل" یاد می کرد.
"من از رمانی به عنوان پیشرو حرفی نزده ام که خیلی ضعیف تر از رمان های بزرگتر از خودش است" و زیرکانه می نوشت: "من دیگر بر روی برادران کارامازوف توقف نمی کنم. به عقیده همه، عده کمی از روسها همت آن را داشته اند که این سرگذشت پایان ناپذیر را تا به آخر بخوانند."
عظمت داستایوفسکی در آن است که چیزی را حذف نکرد، همسر و فرزندش را دوست دارد و زندگی را خوار نمی شمارد. وقتی از زندان بیرون می آمد می نویسد:
"لااقل زیسته ام، رنج برده ام اما به هر حال زیسته ام."
از خودگذشتگی او در برابر هنرش، به جای اینکه کمتر متکبرانه، کمتر آگاهانه و کمتر با اندیشه قبلی باشد، بیشتر رنج آمیز و زیباست. از رنج های خود روی بر نمی گرداند بلکه آنها را به تمامی می پذیرد. هنگامی که با چند ماه فاصله، نخستین زن، و برادرش میخاییل را از دست می دهد. با بیماریش و حمله های ناخواسته اش پس از چهار روز به سر کارش برمی گردد و زندگی اش را ادامه می دهد.
هر چند گله ها و شکوه های داستایوفسکی پایان ندارد و همیشه می نالد و افسوس می خورد اما با این همه رنج و درد "برادران کارامازوف" را می نویسد.
"اگر درباره خودم از من بپرسید به شما چه بگویم: بار خانواده ای را بر دوش گرفته ام و آن را با خود می کشم. اما تصور می کنم که زندگی من هنوز به پایان نرسیده و نمی خواهم بمیرم."
و اینگونه فرشته ای تنها و رنجور و شاکی در بین ما سکنی می گزیند و خود را جاودانه می سازد.