واقعا شانس آوردم که جان سالم به در بردم؛ هفته گذشته کمی مانده بود که به خاطر این عشق سینما، چلانده شوم و به هلاکت برسم و اهالی محل، حلوایم را بخورند و… بابا آخه سینما و هُنر هفتم را می خواهم چکار؟! من باید به دنبال کاری بگردم که درآمد ماهانه ام، یک هفت و هفت صِفرِ ساده باشد؛ حالا اگر این کار با تخصص و رشته تحصیلی ام هیچ ارتباطی ندارد، اصلا مهم نیست؛ در عوض برایم نان و آب میلیونی که دارد!!…
****
چند روز قبل، با در دست داشتن یک مدرک بسیار معتبر هنری، درجست و جوی کار، به یک مرکز تازه تاسیس تولید فیلم سینمایی مراجعه کردم، اما با چنان صحنه عجیب و غریبی روبرو شدم که نزدیک بود از فرط تعجب و ترس…
وقتی دراتاق را بازکردم، درمقابل خود مردی با سبیلی بلند و چخماقی را دیدم که خوشحال و خندان به کمک گوشتکوب مشغول شکستن فندق بود و هرچند لحظه یک بار، سوت بلبلی می زد!… بعدا فهمیدم که این آقا کسی نیست جز مدیرتازه به دوران رسیده این مرکز سینمایی!
پس از مرتب کردن سر و وضع و صاف کردن سینه، جلو رفتم و سلام دادم.آقای مدیر قیافه ام را خوب برانداز کرد و گفت:” سام علیک! فرمایش؟!”
– بنده با آقای مدیرکار دارم؛ تشریف دارن؟!
– مدیر و همه کاره اینجا، جلو روت واستاده؛ هوشنگ، معروف به اوس هوشی!… تو هم لابد اومدی بشی آرتیست؛ درسته خوش تیپ؟!
ناباورانه به چشمهای او نگاه کردم و ذوق زده و با شادی و دستپاچگی تمام گفتم:” من… من عباس هستم و از دیدن تون خیلی خوشحالم!”
– همینجوری خوشحال بمون تا اموراتت بگذره!… حالا بفرما فندق، داش عباس!
– خیلی ممنون، بنده میل ندارم!
– تعارف نکن جون من؛ بخور سرحال بیای!… خب پس تو هم مثل من، عشق سینمایی؛ آره؟
– بله؛ باور کنین من… من کشته مُرده و شیدای سینمام آقا… راستش اومدم تا بنده رو به عنوان یک خدمتگزار کوچیک بپذیرین!
آقای مدیر، باقی مانده فندق ها را داخل کیسه ریخت و به من چشم دوخت:” ما این جا سه تا آبدارچی و رفتگر و نگهبان خدمتگزار و علاف داریم و دیگه به چهارمین مُفت خور احتیاجی نداریم؛ مفهومه؟!”
فکرکردم بهتر است او را از اشتباه بیرون بیاورم تا برایم یک کارمناسب و درخور رشته تحصیلی ام، درنظر بگیرد:” ببخشید استاد، من مدتیه در رشته سینما فارغ التحصیل شدم و می خوام اگه ممکن باشه، توسط شما وارد بازار کار بشم!” – یعنی به سلامتی دیگه درس و مشق رو تمومش کردی؟!”
– بله، تموم شد!
– بدون تجدیدی؟!
– تجدید چیه آقا؛ من در بین همه دانشجویان، بهترین امتیاز…
– بابا ایول؛ جمالتو عشقه ممتاز؛ سالاری جون هوشی!
و بلافاصله چند قدم جلو آمد و به شکل عجیبی چشمهایش را گرد کرد و به دهانم زُل زد!… فکر کردم که می خواهد با یک بوسه مرا تشویق کند و محبت خود را به من نشان دهد، اما پس از بررسی های لازم، دستهایش را به هم کوبید و ذوق زده گفت:” خیلی خوش اومدی داش عباس! صفای قدمت؛ ما اینجا دنبال آدمایی هستیم که تو کارشون اوسا و کار بَلَد باشن!”
– خیلی ممنون هوشنگ خان! امیدوارم در محضر بزرگی چون شما و همچنین حمایت تماشاگران فهیم سینما، بتونم به خوبی بدرخشم و آثاری چشمگیر به جا بذارم و با فعالیت مفید و هنرمندانه خود، کاری کنم کارستون!”
– این حرفای گُنده گُنده رو ول کن بابا؛ بذار از همین تخصص و اوسایی و کار بلدی خودمون برات بگم که واقعا شنیدن داره! به قول شاعر… اسمش چی بود؟… چیز… اصلا بی خیال شاعر؛ به قول بابام؛ ما کارمون خیلی درسته!!… درست نمی گم داش عباس؟!
– کاملا درسته آقا!
– دستت درست، جوون!…
از این که در مرحله اول آزمون استخدام، رضایت آقای مدیر را جلب کرده بودم، خوشحال شدم و برحرف های او مُهر تایید زدم که:” واقعا کار و حرف تون درسته و این نشون از تجربه شما داره! به نظر بنده اگه هرکسی درجایگاه خودش قرار بگیره و درکارش متخصص و متبحر و کاردون و به قول شما اوسا و کار بلد باشه، خیلی از مسائل و مشکلات این اجتماع حل می شه و…”
– ای بابا! تو به مسائل و مشکلات اجتماع چیکارداری پسر؟! می خوام از خودمون برات بگم تا حال کنی؛ ما تو همین فیلم جدیدی که داریم می سازیم، از یه آرتیست متخصص استفاده کردیم که یه تنه، دست کم سیصد تا سیاهی لشگررو لَت و پار و ناکار می کنه!”
– نه بابا؟!!
– جون تو!… بگو ایوالله!
– ایوالله! واقعا که دست به انتخاب درستی زدین استاد!”
– حالا کجاشو دیدی داش؛ وقتی اومدی توی کار، با ما بیشترآشنا می شی!…
از شدت خوشحالی زبانم بند آمده بود، چرا که می توانستم پس از چند سال تحصیل در دانشگاه، بالاخره نتیجه ای بگیرم و به آرزوی چندین و چند ساله ام یعنی حضورحرفه ای در عالم شگفت انگیز سینما و آن پرده جادویی برسم و… خدایا! یعنی از همین لحظه من به دنیای پررمز و راز سینما وارد شده و به زودی با بزرگان این هنر تصویری از نزدیک آشنا می شوم؟!…
درحالی که با خیال راحت به صندلی تکیه می دادم، شنگول و لبخند زنان گفتم: “یعنی من می تونم با شما همکاری کنم جناب مدیر؟!”
– آره که می تونی؛ قدمت رو چشم!
– آخ جون! من کارم رو از کی می تونم شروع کنم؟
– از همین الان ای جوون شیدای سینما؛ یه کاری برات درنظر گرفتم که عشق کنی!
– یعنی مناسب با تخصص بنده؟!
– صد در صد؛ تو از همین الان، کارِ گوشتکوب رو برام انجام می دی!
– گوشتکوب؟!!
– آره؛ چون دیگه حال و حوصله این گوشتکوب لعنتی رو ندارم و می خوام تو با این دندونای قوی و سالمت، روزی سه نوبت برام فندق بشکنی!
– فندق بشکنم؟!!
– آره پسر؛ اگه بدونی این فندق چقدر پر خاصیته، از هر فرصتی استفاده می کنی و پشت سر هم فندق می شکنی و حالشو می بری!…
از شنیدن حرفهای آقای مدیر، کاملا جا خوردم و فکرکردم که دارم خواب می بینم! مانده بودم که چه جوابی به او بدهم که هم ناراحت نشود و هم مرا و توان و استعداد هنری ام را درک کند و…
در افکار خود غوطه ور بودم که زنگ تلفن روی میز به صدا درآمد و جناب مدیر، گوشی را برداشت:” الو!… بگو!…”
از آن طرف خط می توانستم صدای بسیار نگران یک مرد میانسال را بشنوم:” آقای مدیر! منم کمالی؛ کارگردان!”
– می شناسمت آینه دِق؛ بگو باز چه مرگته استخون؟!
– آقا به دادمون برس؛ یکی از پروژکتورها درحین فیلمبرداری سوخت و کار متوقف شد! حالا چیکار کنیم؟ وقت داره می گذره!
آقای مدیرچیزی گفت که از تعجب، دهانم تا بی نهایت باز شد:” مگه چراغ قوه با خودتون نبردین؟!”
کارگردان با دستپاچگی زیاد، ادامه داد:” دستم به دامن تون آقا، هوا داره تاریک می شه؛ باید تا دیرنشده، فورا این سکانس رو بگیریم!”
مدیر که از دستپاچگی کارگردان، هول شده بود، بلافاصله ازجا بلند شد و فریاد زد:” کو؟! کجاس؟!”
– کی کجاس؟!
– همین سکانس دیگه؛ نامرد حالا کارش به جایی رسیده که پروژکتور مارو می سوزونه؟!
– شما چی داری می گی آقا؟!
– حرف زیادی نزن و فقط بگو کجاس تا خودم گردنش رو بشکنم!
– آقای عزیز، سکانس که آدم نیس!
– اگه شیر هم باشه، دل و جیگرش رو می ریزم بیرون! چی خیال کردی؛ به من می گن اوس هوشی، نه برگ چغندر!!
کارگردان پس از چند لحظه سکوت، گفت:” آقا! مستحضر باشین که سکانس، قسمتی ازسناریو و یا همون فیلمنامه اس که باید همین الان فیلمبرداری بشه!”
آقای مدیرکه متوجه شد چه اشتباهی کرده است، با صدای بلند خندید:”خب اینو از اول می گفتی لوتی!… حالا این که غصه نداره؛ امروز نشد، فردا!”
– آخه نمی شه که لوکیشن فیلمبرداری رو به هم بزنیم؛ ما و اکیپ فیلمبرداری برای گرفتن این سکانس، کلی زحمت کشیدیم!
مدیرکه می خواست مدیریتش را به شکلی به رخ کارگردان بکشد، خیلی قاطعانه گفت:” تو به این کارها، کاری نداشته باش اوسای لاغر و استخونی؛ بهتره فورا بیای این جا و فیلم هایی که قبلا گرفتی، شارژش کنی!!”
کلام و نیشخند کارگردان، همه وجود مدیر را به آتش کشید:” ای مدیر خوش هیکل و کاردان و کار دُرست، اگه منظورتون از شارژ، همون مونتاژه که به روی چشم؛ الان خدمت می رسم!”
– می خوام صد سال سیاه نرسی! الهی که حناق بگیری و خودم کفن پیچت کنم!!
و با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید و از کیسه جلوی دستش چند عدد فندق درشت بیرون آورد… به چهره اش دقیق شدم که برافروخته و غضبناک بود. گفتم حالاست که تلافی نیشخند کارگردان و پروژکتور سوخته و سکانس مورد نظر را بر سر من در بیاورد و با همان فندق های سفت و سخت، چنان ضربه ای به کله ام بزند که بلافاصله جان به جان آفرین تسلیم کنم و فاتحه!…
صلاح را در این دیدم که هرچه زودتر از دم تیغش بگریزم و جانم را نجات دهم؛ پس به آرامی و با حفظ موارد ایمنی، به طرف درحرکت کردم که او به یکباره خطاب به کارگردان غایب، فریاد زد:”یه بلایی سرت بیارم که حتی خودمم دلم به حالت کباب بشه مارمولک بی جون!”
صدایش به حدی خوفناک و رُعب انگیز بود که فورا قالب تهی کردم و نزدیک بود زهره ترک شوم!…
او پس از این که نفسی تازه کرد، این بار با انرژی و عصبانیت بیشتری گفت:” حالا دیگه منو مسخره می کنی؟! خیال کردی هوشی حالیش نیس که مونتاژ، یه مرحله بعد از شارژه؟!!”
و رو به من کرد و عربده کشید که:” چرا همین جور واستادی بروبر منو نیگاه می کنی پسر؛ بیا جلو با اون دندونات چند تا فندق برام بشکن تا حالم بیاد سرجاش!… چه مرگته؟! می گم بیا جلو دیگه!…”
وقتی سکوت مرا دید، با خشم جلو آمد تا با دستهای قوی اش شانه های لاغرم را فشار دهد و استخوانهایم را بشکند:” و گرنه جوری می چلونمت تا تموم استخونات خُرد بشه و راه نفست بند بیاد؛ حالیته؟!”
ازترس این که تا چند دقیقه دیگر اسکلت و استخوان بندی شانه ها و قفسه سینه و ستون فقراتم به شکل وحشتناکی تغییر می کند، بلافاصله عقبگرد کردم و هراسان و با شتاب هرچه تمام تر، از در ورودی خارج شدم و پا به فرارگذاشتم…
از دور، صدای او را می شنیدم که می گفت:” آهای کجا در میری بچه ممتاز؟! مگه قرار نبود واس من و تماشاگران سینما، بدرخشی و کاری کنی کارستون، ای شیدا؟!”
مدیر که دو باره به یادِ نیشِ کلام سوزنده کارگردان افتاده بود، این بار با همه توان، نعره زد:”پس کجایی اسکلت زبون دراز؛ کجایی تو و اون سکانس نامرد که اگه شیر هم باشین، دل و جیگرتون رو می ریزم بیرون و خلاص!… چی خیال کردین؛ به من می گن اوس هوشی، نه برگ چغندر!!…”
****
… آخیش! برای همیشه از دست هوشنگ خان با آن سبیل بلند و چخماقی و آن فندق های لعنتی اش، راحت شدم!!… واقعا شانس آوردم که جان سالم به در بردم؛ کمی مانده بود که به خاطر این عشق سینما، مرا بچلاند و هلاکم کند و اهالی محل، حلوایم را بخورند و… بابا آخه سینما و هُنر هفتم را می خواهم چکار؟! من باید به دنبال کاری بگردم که درآمد ماهانه ام، یک هفت و هفت صِفرِ ساده باشد؛ حالا اگر این کار با تخصص و رشته تحصیلی ام هیچ ارتباطی ندارد، اصلا مهم نیست؛ در عوض برایم نان و آب میلیونی که دارد!!…
من مردی را می شناسم که می گوید برگ چغندر نیست! این مرد کاری کرد که من به عنوان یک انسان شیدای سینما، برای زندگی و آینده ام، چاره ای اساسی بیندیشم! از شما چه پنهان چند روزی است تصمیم جدیدی گرفته ام و از این تصمیم هنرمندانه خود، بسیار خوشم آمده است؛ این که مدرک تحصیلی ام را از کوزه دور کنم تا خیس و خراب نشود و سپس درتابستان، به مشتریان بستنی و فالوده و یخ دربهشت و در زمستان، شلغم و فرنی و شله زرد بفروشم و…
*حمیدرضا نظری نویسنده و کارگردان تئاتر است و سال هاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰داستان کوتاه در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی و نگارش و اجرای نمایش هایی همچون "مرگ یک نویسنده، سکوت یک نگاه و دری به روی دوست" است...)