جمعه, 21 تیر 1398 03:02

به نام «پدر» / برای نوزدهمین جشن دنیای تصویر که «حافظ» غزل کهنه را برنیانداخت

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
به نام «پدر» / برای نوزدهمین جشن دنیای تصویر که «حافظ» غزل کهنه را برنیانداخت نوزدهمین جشن دنیای تصویر که «حافظ» غزل کهنه را برانداخت

هما گویا / سی و یک نما – ساعت از ده  شب گذشته و من به سختی کمد لباس هایم را وارسی می کنم تا لباسی که مناسب این جشن است بیابم، حتی اگر مقصدم نه سالن همایش ها بلکه حراست برج میلاد باشد . دهنم تلخ است و چشمانم تار. صدای قلبم توی گوشم پیچیده واین قلب لعنتی ام آنقدر محکم به قفسه ی سینه ام می کوبد  که انگار می خواهد از حلقم بیرون بزند. مگر نه اینکه ما در این سال ها، بی حرمتی کم دیده ایم و به روی خودمان نیاوردیم!! اما چرا انقدر آشفته ام؟؟ شاید دلم می خواست اگر قرار است لگد هم بخورم، از اسبی با اصالت باشد.

 

صدای "فرشاد"  در گوشم پیچیده که بهش گفته اند، میری بیرون یا با "فضاحت" بیرونت کنم ، همانطور که ما خبرنگار خبرگزاری فارس روهم انداختیم بیرون چه برسه به تو. اصلا کی رسانه شما رو راه داده؟ تاکید کرده بودیم نباشید!

از فرشاد پرسیدم که اسمش چی بود این آقا؟  و وقتی اسمش رو گفت، برق از سرم پرید و خودم رو جلوی کمد لباسم دیدم......

غیرتم به جوش آمده بود. راستی "حالا چی بپوشم که مناسبتر باشه؟"

 

وقتی دعوت شدم به «جشن حافظ »، گفتم که ترجیح میدم به جای من عکاس سایت اونجا باشه که تقاضای احمقانه ای بود چرا که این «جشن / بیزینس» باید عکاس های خودشون را داشت و طبیعی هم بود.

پیشنهاد کردند که خبرنگار بیاید و گاهی فیلم چندثانیه ای یا عکسی موبایلی داشته باشیم که قدردان شدم واستقبال کردم.

برج میلاد پر بود از فن پیج ها و نوجوان ها. اتفاقی که زمان زنده یاد علی معلم نمی افتاد.

 

بالاخره فرشاد وارد سالن شد ومن و ادمین سایت هم آنلاین. اما از همان  لحظات اول، آقایی با شنیدن نام رسانه ی ما شروع کرد به بی احترامی به خبرنگارجوان ما که در این سن و سال، بی احترامی دیدن و بی حرمتی شنیدن از جمع فرهیختگان سوزاننده تر از راننده ی خودرویی است که جلوی او می پیچد و فحش ناموسی نثارش می کنه والبته که قفل فرمونش هم آنلاینه. غیرتی شده بود وقتی به من و سی و یک نما به وقیح ترین شکل توهین کرده بودند. تماس گرفت و من هم گفتم: "هیچ مشکلی نیست، برگردخونه. اما قبل از اون از مسئول رسانه این مراسم حتما تشکر کن برای دعوت این مهمان ناخوانده وبعد بیا". قطع کردم که دوباره زنگ زد و گفت که به اوتوهین بدی کردند و حتی اجازه نمیدن تا وسایلش را برداره. برگشتم و در تلگرام مراسم رو چک کردم. دیگه سکوت جایز نبود. در این مراسم چه می گذشت که عده ای نامحرمند، در حالی که چند دوجین بچه روی فرش قرمز برج میلاد آفتاب بالانس می زنن.

در کانال فیتلر شده ی تلگرام، مسیج های همین آقا که امشب "ماه برای او کامل شده" تا قدرت نمایی کنه رو پیدا کردم، روزگاری التماس می کرد تا چند کلام هم صحبت سایت و گروه ما باشه، همین چند ماه پیش. اما آنقدر جانبدارانه همه ی کسانی که برایش سودی نداشتند، خریب می کرد که از گروه بیرونش انداخته بودم. به خصوص برای نگاه بیمارگونه ی سیاسی که داشت و چه عجیب که حالا مسئول روابط عمومی جشنی شده که عوامل آن همیشه پشت پرده اند. اسکرین شات گرفتم از گفت و شنود تلگرامی خودم با او. نمی دونم اسمش رو خیانت در امانت بگذارم این مدرک رو یا اعاده حیثیت. حربه ی او قدرتی چند روزه بود و حربه ی من این قلم که هر چه بود و هر چه هست ، خوب یا بد ، با مخاطب یا بی مخاطب، اما به شرافتش کسی شک نکرده، هرگز کسی شک نکرده حتی دشمنانش. آهسته در کمدم رو می بندم. سرم به سختی درد می کنه. از برج میلاد کسی مرا نمی خونه حتی حراست برج، حتی دادرس شکایات رسانه ای.

 

اما اینجا سی و یک نما است. خونه ی من و خونه ی چند جوان عاشق و بی ادعا. فرشاد مرتب از من عذرخواهی می کنه که نتونسته کاری انجام بده و من دلم می خواد سرش داد بزنم که مگه این روزها کسی دست خودشه که کارش رو درست انجام بده. دور و بر ما پر شده از بابک جوادی ها که عقده های یک سال رو در یک شب بیرون می ریزند و فرشاد اصلا حرف حالیش نمیشه و حرص من رو درآورده و میگه که من نمی خواستم عکس و فیلم بگیرم. یک تصویر موبایلی و یک فیلم چندثانیه از استیج  که بتونیم گزارش مراسم روکار کنیم و من تکرار می کنم : می دونم ، می دونم. اینجا جای مانبود. اشتباه کردم که رفتی. و اون دوباره زنگ میزنه : "من همه جوره هستما. اگر خواستید شکایت کنید، من صداش رو ضبط کردم که فحاشی می کنه و من در جواب میگم که همین اسکرین شات هم که نشون میده دشمنی این آقارو، خلاف باورهای منه چه برسه به صدای ضبط شده که خلاف شرع و عرف و وجدان حرفه ایه. اما نمی دونم آخرین بار که میشد با شرع و عرف و اخلاق سرافرازی کرد، کی بود؟ اما این رو می دونم که هنوز خیلی زوده که "امید معلم" رو "علی معلم" بدونیم. وقت می بره. گر چه امروز دیدیم که پسر کوچکترکه نوجوانی بیش نیست هم داره وارد گود میشه و چقدر این اتفاق ها خطرناکه حتی در بخش خصوصی.

چند دقیقه ای میگذره.حالا فضای مجازی پرشده از عکس های موبایلی و ویدئوهایی که گرفته شده ونامحرم انگاری ما بودیم

من لپ تاپ رو روشن می کنم :

تیتر : به نام پدر....

حافظ بیا دوباره، غزل کهنه رو برانداز/ خاکم به زیر پایت، تو بیا طرح دیگر انداز

 

*****************

و یک روز پس از دیروز:
من به حرمت همه ی رسانه های هنری که این روزها زیر فشار "شاخ های اینستاگرامی" دارند له می شوند و رسالتشان را از دست می دهند، تا آخر این خط خواهم رفت، باشد که از سر اجبار، رسالت رسانه ای نسل جدید به خودفروشی نرسد، که تن فروشی شرف دارد به  قلم فروشی .
و می دانی آخر خط کجاست؟
می آیم و همینجا می گویم:" ببخشید! سمبه ی آنها پرزورتر بود. ببخشید!دوره ما گذشته مربی! ببخشید....
ببخشید اگر...
 کار می کردیم سر زمین با تراکتور، جنگ شد، رفتیم جنگ و بعدش دوباره اومدیم سر زمین هامون این بار بدون تراکتور....
و این روزها "زمین" را هم ازما گرفته اند!!
 
یاد خاطره ای افتادم....
 
یک روز یکی از دفتر مرحوم علی معلم زنگ زد که اتفاقا الان در گروه تلگرامی سی و یک نما هم هست و شاهد و ناظرو البته چراغ خاموش.
سفارشی داشت و من گفتم :ما تعرفه ای داریم ومکث کرد و گفت که پس با آقای معلم صحبت کنید.
تنم لرزید: گفتم آقای معلم؟ گفت : بله آقای امید معلم
غیرتی شدم و گفتم که حالا خیلی زوده که امید معلم رو آقای معلم خطاب کنید. به پسر "کارلو پونتی" هم جونیور نمیگن چه برسه به نام پدر صداش کنن به راحتی. بگذارید مراحلی که پدرش گذرانده رو بگذرونه، وگرنه زیر بار کاسه لیسان تاجر،  نام پدرش هم زیر سوال میره.
 
راستی!!من و آقای علی معلم یه وجه اشتراک داشتیم که به اون می خندیدیم.
او چهار سال از من بزرگتر بود اما هر دو از نسل دهه ی چهل.( پس من الان به سادگی می تونم بمیرم).
من و علی معلم هردو در کارتون «تام و جری»، به جای "جری" دلمون برای تام می سوخت.
حالا من نه دلم برای تام میسوزه و نه جری. دلم برای صفحه ی شطرنجی میسوزه که مهره هایش سر جای خود نیستند.
 
یاد سر مقاله پونزده سال پیش او می افتم باتیتر: "نمره ی بیست کلاسو نمی خوام"
بلند شه این روزها رو ببینه که به چه قیمتی براش نمره ی بیست می گیرن
و آخر کلام: حتی تصور نمی کردم اهالی سینما پشت این یادداشت هذیانگونه ی من کامنت بذارند و بگویند با من همراهند و متاسف، اما چه حال خوبی دارم که می بینم هنوز تنها نشدم. دمشون گرم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید