هما گویا / سی و یک نما – ساعت از ده شب گذشته و من به سختی کمد لباس هایم را وارسی می کنم تا لباسی که مناسب این جشن است بیابم، حتی اگر مقصدم نه سالن همایش ها بلکه حراست برج میلاد باشد . دهنم تلخ است و چشمانم تار. صدای قلبم توی گوشم پیچیده واین قلب لعنتی ام آنقدر محکم به قفسه ی سینه ام می کوبد که انگار می خواهد از حلقم بیرون بزند. مگر نه اینکه ما در این سال ها، بی حرمتی کم دیده ایم و به روی خودمان نیاوردیم!! اما چرا انقدر آشفته ام؟؟ شاید دلم می خواست اگر قرار است لگد هم بخورم، از اسبی با اصالت باشد.