شنبه, 30 شهریور 1392 14:57

ازگيلانه تا احترام سادات

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

گفت‌وگو با خانم شبنم مقدمي بهانه اي مي‌شود تا من اين يادداشت را بنويسم.او مي‌گويد که در سينماي دفاع مقدس،انگشت شمار آثاري هستند که به نقش و جايگاه زن و بخصوص مادران جنگ پرداخته‌اند و حتي اگر محور قصه‌اي زن بوده،باز هم آن زن با نگاهي مردانه به تصوير کشيده شده است. اين گفته خانم مقدمي‌بسيار به جا و واقعي است،اما جا دارد تا ما تحليل و تجليلي داشته باشيم از يکي از وفادارترين نگاه‌ها به مادران جنگ. نگاهي به فيلم گيلانه ساخته رخشان بني اعتماد با بازي درخشان فاطمه معتمد آريا.

 

سحر نصیری - فيلم‌هاي گيلانه و بوسيدن روي ماه هر دو داستان مادران انتظار است. داستان مادراني که سالهاست در درون مي‌گريند و در ظاهر همچون کوه استوارند. مادراني که آموخته اند که دردشان تنها درد خودشان است و لزومي به فرياد کشيدن دردهايشان نمي‌بينند و خوب مي‌دانند که زخمهايشان هيچگاه التيام نخواهند يافت.

داستان مادراني که کمرشان زير سنگيني بار دنيا خم شده و قلبشان از همه نامروتي‌هاي روزگار زخم خورده است. مگر يک مادر چه چيزي با ارزش تر از بچه‌هايش دارد؟چه سرمايه اي بالاتر از جواني که يک عمر زحمتش را کشيده‌اي تا رعنا شود ببالد و عصاي دست پيريت شود؟مثل قصه ننه گيلانه که روايت زني است که آرزو داشت پسرش سايه سرش باشد، مي‌خواست مثل شوهر از دست رفته‌اش باشد رکاب زن، تنومند، قوي...

اما اسماعيل راه جبهه را در پيش گرفت و مادري که چاره‌اي جز پذيرش ندارد پنهاني مي‌گريد و تنها مأمنش دعاهايي است که هر لحظه بدرقه راه جگرگوشه اش مي‌کند.

- «خدا سايه تو را بالاي سر ما نگهدارد»

- «تو را داماد کنم ايشالله»

- «شاه شهيدان!،پا برهنه به پابوست ميام اگه اسماعيل من سالم برگرده»

اسماعيل در بياباني است که جز موشک و خمپاره چيزي ندارد. جايي براي آسماني شدن. دل کندن از هر آنچه دنيويست. ولي ننه گيلانه فکر سقفش است که آب مي‌دهد. فکر عروس آوردن براي يه دانه پسرش و اينکه اسماعيل مي‌آيد و با کمک هم پلو کبابي را راه مي‌اندازند و چه کسي بهتر از آن دو!

«خدا اسماعيل را زنده نگه دارد!»

اما آرزوهايش چه زود دود مي‌شوند و به هوا مي‌روند!

اکنون پسرش آمده اما ديگر آن پسر سايه سرش نيست. ديگر آن اسماعيلي نيست که زماني با رخشش تمام دشتها را در مي‌نورديد و باز اين ننه گيلانه است که بايد تمام جانش را ذره ذره فدا کند.

«اگه خيالم راحت بود کسي از اين بچه مراقبت مي‌کرد يک روز هم از خدا عمر نمي‌خواستم»

ننه گيلانه تنها و درمانده تنها اميدش آمدن زنيست که از جنس خودش است. زخم خورده است. شوهرش را در گرداب تقدير از دست داده است. مي‌خواهد پسرش را که حالا جانباز شده و زمينگير داماد کند :

«خيلي با اون صحبت کردم گفتم اگر تو ده سال انتظار شوهر خودتو کشيدي تا فهميدي شهيد شده، خيال کن اين پسر من، شوهر توئه، اين طور برگشته، زاد و ولدت هم که کردي آرزوي بچه هم نداري!اين قدر که باحيائه اين دختر، هيچ نگفت ! زل زد به گل قالي!»

اما هنوز حرفهاي گذشته دلش را نيش مي‌زند:

«وقتي انگشتر رو پس آورد گفت: اگه خودتون دختر داشتيد رضا مي‌شدي زن يک آدم فلج بشه، بهش گفتم آخه بي انصاف، پسر من وقتي رفت جنگ اين طور بود!»

اما با نويد داماد شدن اسماعيل انگار جاني دوباره مي‌گيرد، ذوق مي‌کند، پسرش مي‌خواهد سامان بگيرد. پسري که روزي هزاران دختر آرزو داشتند عروسش بشوند اما حالا به خاطر موقعيتي که پيدا کرده هيچکس غير مادر پيرش نيست تا از او نگهداري کند. ضبط را روشن مي‌کند و با آهنگ محلي شادي مي‌کند. کل مي‌کشد. پسرش را حمام مي‌‌کند:

«حمام دامادي ايشالله»

«حمام تندرستي ايشالله»

اما اين اميد هم با شروع جنگي جديد (حمله آمريکا به‌عراق) کم سو مي‌شود؛ چرا که عاطفه که در آبادان زندگي مي‌کند شايد نتواند در اين شرايط خانواده‌اش را رها کند و پيش آنها بيايد.

ننه گيلانه‌ها روايتگر بخش‌هاي زنانه جنگند. روايتگر زناني که گويا فلسفه وجودشان ايثار است. زناني که انگار مادر متولد شده‌اند. ننه گيلانه‌ها مادران انتظارند. انتظاري که قرار نيست هيچگاه به پايان برسد انتظار روزهاي خوب روزمرگي!

انتظار روز‌هايي که کودکانشان به شادي بازي کنند، بخندند، بزرگ شوند، سامان بگيرند و شغلي دست و پا کنند و صاحب خانه و خانواده شوند. در بوسيدن روي ماه نيز روايتي مي‌بينيم ساده از دو زن. دو همسايه. پسرانشان همسال بودند. به يک مدرسه مي‌رفتند. با هم سربازي رفتند. با هم دانشگاه قبول شدند. با هم عاشق شدند آن هم عاشق يک دختر.هرچند که از رو دربايستي هم نتوانستند براي ازدواج پا پيش بگذارند و دختر نصيب و قسمت کس ديگر شد.و از همه مهمتر با هم شهيد شدند. شايد اين زنان نه به خاطر چهل سال همسايگي که به عشق پسران از دست رفته‌شان اين همه با هم اخت گرفته اند. شايد بوي بچه‌هايشان را از پيراهن هم مي‌شنوند.مادراني که بيست سال تمام شنبه اول ماه پا به پاي هم رفته اند ستاد معراج شهدا. بلکه خبري يا اثري از بچه‌هاي جنگ رفته‌شان بگيرند.انتظاري بس دردناک. انتظاري که تمامي‌ندارد.

پسران احترام سادات و فروغ هم اگربرمي‌گشتند حتي زخمي ‌يا جانباز آنها همان کاري را مي‌کردند که ننه گيلانه کرد. همان کاري را که يک مادر با تمام حس زنانه و مادرانه اش مي‌کند. جانفشاني و فداکاري. اما آنها حتي سنگ قبري ندارند براي جگرگوشه‌هايشان. که وقتي دلتنگ مي‌شوند بروند بالاي سر مزارشان. درد دلي بکنند. شکوه‌اي. گريه‌اي. بلکه سبک شوند. پسران آن دو يکبار براي هميشه از هم جدا مي‌شوند. آن هم زمانيست که پيکر حسين پيدا مي‌شود اما بي يار غارش محمد.همين است که احترام تصميمي مي‌گيرد بس ژرف. بس بزرگوارانه. تصميم به گذشت. به فداکاري. کاري که هم خدا به انجامش راضيست هم خلق خدا.

آن هم بخشيدن و جا زدن جنازه پسرش به جاي محمد پسر فروغ است. او يک بار ديگر از حسينش مي‌گذرد تا دل مادر ديگري را شاد کند. تا مادر ديگري را از چشم انتظاري بيرون بياورد. اين است قصه تلخ مادران انتظار...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید