شنبه, 27 تیر 1394 20:17

به بهانه سالگرد خسروی شکیبای سینما / صدای خش دارش هنوز تو گوشمه: خیلی با مرامی بیتا

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
به بهانه سالگرد خسروی شکیبای سینما / صدای خش دارش هنوز تو گوشمه: خیلی با مرامی بیتا به بهانه سالگرد خسروی شکیبای سینما / صدای خش دارش هنوز تو گوشمه: خیلی با مرامی بیتا

بیتا بادران (سی و یک نما ) – یکسال دیگر هم گذشت. آخرین روزهای تابستان. تابستانی دیگر که سینما نه... همه ی ما او را ندیده ایم و صدای دلنشینش را نشنیده ایم. امسال سالگرد رفتنش مصادف شده با عید فطر. کاش می شد برایش عیدانه ای بنویسم. نوشتن راجع به بزرگی که روح اش به صفایی دست نیافتنی رسیده و صیقل خورده بود هم لذت بخش است و هم دست و دل آدم را می لرزاند از اینکه نتوانی آنطور که شایسته است حق مطلب رو ادا کنی.

استاد خسرو شکیبایی بزرگ اسطوره هنر، پالوده ترین روحی که در زندگی دیدم، زلال و شکیبا به مانند اسم اش دوست داشتنی ترین آقای بازیگر، عمو خسروی سینمای ایران هامونی که با همه ما زندگی کرد و مانا شد و ماند...تا ابدالاباد.

من چقدر خوش شانس بودم. افتخار حضور و همراهی و همدلی...

و تمرینهای بینظیرخلاقانه اش در صحنه ودکلمه هایی که هر روز باصدای ماندگاردل نشین اش برایم میخواند و من لبریز پاکی و صداقت این اسطوره بزرگ میشدم و از سر شوق ومهر او را بابایی میخواندم اش که به واقع مهر پدرانه داشت و صفای عارفانه...

روح ات قرین نور و رحمت الهی، بابایی جونم.

دوباره امروز یاد خاطره ای می افتم. انگار دوباره گوشم دارد زنگ میزند

باز دوباره بر می گردم به فیلم "دلشکسته " و آن سکانسی که در خانه ی پدری "نفس" که من بودم گرفته می شد. یادمه در صحنه ای که استاد شکیبایی قرار بود سیلی به گوش من بنوازد و استاد از این کار امتناع میکرد.

و من به ایشان اصرار کردم که: استاد لطفا سیلی محکم بزنید هم حس و حال من در بیاد و هم حس وحال خودتون. و ایشان می گفتند: "دلم نمیاد به تو سیلی بزنم...". بعد هم صداشان را همانجوری که همه به خاطر می آوریم کش و قوسی دادند و با شیطنت کلامی شان ادامه دادند: "می ترسم بزنم و دیگه بلند نشی". من خواهش کردم که این کار را بکنند و قول دادم که بلند شوم...

کارگردان، آقای رویین تن هم گفتند: "سیلی که خوردی از پله ها بدو بالا و با صدای بلند هق هق گریه کن.

خلاصه با اصرار و پافشاری من استاد سیلی را نواخت و چنان محکم بود که نفس من بند آمد، دنیا دور سرم می چرخید و هنگامی که از پله ها بالا میرفتم اصلا نتونستم با صدای بلند گریه کنم...

کارگردان کات داد، و این پلان سه بار تکرار شد و باز هم خوب نبود، برای اینکه نفسم بالا نمیامد که بتوانم با صدای بلند گریه کنم...

دلم می خواست همانجا جلوی پله ها دراز بکشم. از همه مهمتر اینکه نمی خواستم پیش عمو جان خسرو کم بیاورم.

آقای رویین تن هم  کلافه و ناراضی شده بود...

و بالاخره توانستم توضیح بدهم که نفسم بند آمده، گوشم صدا می کنه، سرم گیج میره و انگار صدایی ندارم که بخواهم بلند گریه کنم...

استاد عزیز و مهربانم که مطمئنم حتی نیمی هم از قدرتشان را در این سیلی مصرف نکرده بودند خیلی ناراحت شدند. ایشان پر از مهر عذر خواهی کردند و گفتند:خیلی بامرامی... بی تا

هنوز صداشون تو گوشمه...

دلم برایش خیلی تنگ است، حتی برای آن سیلی

روحت شاد.. یادت گرامی که ما همه خوبیم اما تو باور نکن

27 تیر ماه 1394

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید