آواتار (Avatar) / ۲۰۰۹
احتمالاً سنگینترین بلاکباستر متعهد به سینما و مهمترین نمونه از اینکه چگونه پیامهای فاجعهبار میتوانند یک فیلم را خراب کنند، فیلم آواتار است. آواتار اهداف بسیار ساده ای را نشانه گرفته است. صنعتی شدن، نظام سرمایه داری و استعمار. اینها کیسه های بوکس معمولی برای نویسندگان و استودیوهای بزرگ هستند، اما به نظر می رسد جیمز کامرون هر ضربه ای که می زند به هوا برخورد می کند.
جیمز کامرون در این فیلم از گنجاندن اشارههای سیاسی هیچ ابایی از خود نشان نمی دهد. محور فیلم حول موضوع دستیابی به منابع طبیعی بسیار با ارزشی میچرخد بنام «آنابتانیوم» که «نمادیست از حرص و طمع بشری» که نژاد انسانی را برای تصرف آن منابع وادار به جنگ با موجودات بومی سیاره پندورا کرده.
سرهنگ کواریچ، فرمانده عملیات نظامی در فیلم (به بازیگری استیون لانگ)، بومیان ناوی را (که شباهت واضحی با سرخپوستان آمریکایی دارند را متوحش مینامد، و استفاده وی از واژگانی همچون «شوک و بهت« و «مبارزه با تروریسم»، و «حمله پیشگیرانه» یادآور وقایع جنگهای آمریکا در کشورهای خاورمیانه است.
پایان ماجرای فیلم اشاره به این دارد که همواره قدرت طبیعت بر انسانها غالب میشود و طبق معمول انسانها در جنگ با طبیعت شکست خواهند خورد. ضمناً آخر فیلم نشان میدهد که انسانها به دنیای فانی خود بازمیگردند که نشان دهندهٔ این موضوع است که بشر همواره با استفاده بیش از حدّ منابع انرژی موجود در طبیعت و تخریب آن، کرهٔ زمین را به نابودی خواهند کشاند و آنوقت کرهٔ زمین دیگر جوابگوی نیازهای بشری نخواهد بود. و به همین دلیل باید یک زیستکرهٔ طبیعی دیگر همانند کرهٔ زمین را برای ادامهٔ بقای نسل بشر، جایگزین کرد تا از انقراض نسل بشر جلوگیری شود.
پیام فیلم اساساً این است که «ماشینها و انسانها بد هستند»، اما این پیام را به مدت سه ساعت کش می دهد و عکسهای بی کیفیتی از وضعیت فعلی آمریکا را نیز در فیلم به نمایش می گذارد. بسیاری فراموش خواهند کرد که دلیل اصلی آنها برای حمله به پاندورا دستیابی به منابع بیشتری است که انسان ها آنها را تخلیه کرده اند. با این حال، با وجود این که انسان ها بسیار بد هستند، ساکنان پاندورا بی تقصیر هستند، تقریباً چهره های مقدسی هستند که به ظاهر راهی عالی برای زندگی پیدا کرده اند. این فیلم حقیقتی نادرست در مورد اخلاق و انتقاد از آمریکا را بدون هیچ ظرافتی درشت نمایی می کند.
برفشکن (Snowpiercer) / ۲۰۱۳
فیلمسازی که به درستی پیامهایش مورد تحسین است، بونگ جون هو است. بخشی از دلیل این محبوبیت نیز به خاطر فیلم «انگل» است که در آن نابرابری اجتماعی را به خوبی نشان داده است. اما بونگ نیز از ساختن فیلمی پرطمطراق و سبک، مصون نیست.
برفشکن در اصل یک رمان گرافیکی بود، پس نمیتوانیم همه تقصیرها را به گردن او و فیلمنامه بیندازیم، اما تصویری که فیلم از سرمایه داری نشان می دهد خندهدار است. قطاری که نمادی از نظام طبقاتی است، و دعواهایی که در قطار رخ می دهد، راه های غیر ماهرانه برای بیان نزاع هایی است که در جنگ طبقاتی رخ می دهد.
برفشکن نیز مانند آواتار در سه بعدی سازی شخصیت های شرور و قهرمانان خود شکست خورده است. جلوی قطار از شخصیتهای خزنده، بیقلب و ثروتمندی تشکیل شده که فقط میخواهند فقرا را بدون هیچ دلیلی پایین بیاورند. در حالی که فقرا به سادگی قربانی می شوند، تلاششان برای عبور از قطاری که آخرین بقایای تمدن را در آن حمل می کند کاملاً موجه است. اما مونولوگ فوقالعاده تیلدا سوینتون نیز به دور از ظرافت است، و طبقه بالا را به هیولاهایی بیاحساس تبدیل میکند که سعی دارند همه را پایینتر از خود نگه دارند.
فیلم برفشکن که در بهترین حالت نادرست و در بدترین حالت فریبنده است، به این دلیل که فیلمی خودمهم پندار است به ویژه در پرداختن به طبقات و مسائل سرمایه داری بیش از حد ساده لوحانه است.
مردهها نمیمیرند (The Dead Don't Die) / ۲۰۱۹
هیچ چیز مانند استیو بوشمی با کلاه ترامپ که زنده زنده توسط زامبی ها خورده می شود با روایت شخصیتی که می گوید: «آنچه بکارید درو می کنید» سطحی نگری فیلم را فریاد نمی زند. فیلم زامبی جیم جارموش در سال ۲۰۱۹ نکاتی داشت که منتقدان با آن موافق بودند، اما حتی روزنامهنگارانی که سالها جارموش را ستایش می کردند، نتوانستند توهینآمیزترین اثر او تا به امروز را توجیه کنند.
جارموش در فیلم تمرکزی ندارد، سعی می کند به چندین هدف سیاسی شلیک کند. تفسیرش متوجه شخصیت هایی است که درباره ترامپ، فرکینگ و حرص و طمع سیاستمداران صحبت می کنند. مشکل اینجاست که جارموش در انتخاب هدف اصلی و هر چیزی که میگوید، شکننده و پرطمطراق ظاهر میشود. دیالوگ ها به طرز باورنکردنی اجباری هستند و غوطه ور شدن دنیای مردگانی که خلق کرده را می شکند. اما چیزی که واقعاً باورنکردنی است این است که هیچ یک از آنها بدترین قسمت فیلم نیستند.
سنگینترین جنبه فیلم خود زامبیها هستند. این زامبی ها به دنبال چیزی هستند که در زندگی واقعی میخواستند، مانند قهوه و شراب. مفهوم فیلم مشتق شده از رومرو است که با موفقیت از زامبی ها استفاده می کند تا از تجاری شدن همه چیز صحبت کند. اما جارموش یک گام فراتر می رود و زامبی هایی را به تصویر می کشد که میل خودشان را با صدای بلند بیان می کنند. بعد شخصیت های فیلم شروع به توضیح پدیده هایی می کنند که گویی بینندگان این پدیده را توضیح می دهند اما خودشان قدرت فهم آن را نداشته اند.
عقده برتری فیلم، از نظر انتقادی و تجاری زیر سوال است. بدبینی ای که جارموش نسبت به جهان دارد و مدام از هر موضوع داغی حتی در حوزه ژئوپلیتیک ناله می کند فیلم را فراگرفته است، بدون اینکه هیچ راه حلی ارائه دهد و یا استدلال کاملاً فرمی برای دیوانگی ارائه نمی دهد. اینهاست که فیلم را در وضعیت سطحی گیر می اندازد.
قوش شب (Bacurau) / ۲۰۱۹
یکی از گردشگران در فیلم پرس و جو می کند که "ساکنان باکورائو چه کسانی هستند؟". پاسخ یک کودک به «این مردم کی هستند» در بیتفاوتترین دیالوگ فیلم ادا می شود. باکورائو یک پوزخند به فرم فیلم است. آنقدر به ایدئولوژی خود چسبیده که زمانی را برای ارائه یک استدلال قانعکننده و متقاعدکننده برای بینندگان نمی دهد.
رویکردی که فیلم نسبت به موضوع خود اتخاذ می کند، در مبادله فوق تجسم یافته است. ناله ای بزرگ برای ارزیابی جامعه که با نفرت پرشکوه و در عین حال ابتدایی از تمدن غرب گوش تماشاگر را کر می کند. این دوگانگی همه فیلم های به ظاهر پرمحتوا را تغذیه می کند. آنها آرزو دارند از فیلمهای معمولی باهوشتر باشند و هدفی داشته باشند، اما پیامهایشان را به شیوههای غیرقابل باور پیادهسازی میکنند به حدی که از فیلمهایی که اصلاً آرزوی هوشمندی ندارند عقب می مانند.
مردم باکورائو باید در برابر شکارچیان سفیدپوستی که از کشتن بومیان "امتیاز" کسب می کنند، بایستند. آنها انسان های شرور پیچیده ای نیستند. آنها به طرز کارتونی شرور و بی احساس هستند و در مورد اینکه چه کسی برای گرفتن جان مردم محلی امتیاز بیشتری می گیرد بحث می کنند. خنده دارترین چیز در همه اینها این است که آمریکایی ها حتی شرورهای اولیه فیلم هم نیستند.
فیلم ابتدا میخواهد وحشت جنگ طبقاتی با شهریاری را که میخواهد آب را از مردم شهر بدزدد، تقبیح کند و سپس آمریکاییها را وادار میکند که تماماً به خاطر نگاهی کهنه و خسته به امپریالیسم آمریکا، به دنبال داستان فیلم بکشد. نیازی به صحبت کردن درباره فیلم نیست یکی از اهالی روستا در اوایل به مردم می گوید: «آنچه را که نیاز دارید بردارید و به اشتراک بگذارید. چون بالاخره زندگی به همین سادگی است. جامعه همیشه آرمان شهر است و کسانی که به دنبال مخالفت با آن هستند همیشه در اشتباهند.» این ذهنیت، فکر جزمی است که باکورائو را به یک حماقت پیش پا افتاده تبدیل می کند.
روانی آمریکایی (American Psycho) / ۲۰۰۰
طنزی در سراسر فیلم رواین آمریکایی هست که آن را بسیار خنده دار می کند. اغراق در چیزی که بسیاری از صحنه های فیلم را پیش می برد، اما فیلم همیشه در خط باریکی بین کودکانه بودن و شاهکار بودن قدم می زند و همیشه تعادل خود را حفظ نمی کند. همه شخصیتهای مرد فیلم، تاجرانی کم عمق و خودخواه هستند که با تلاشهای خود برای یکی کردن یکدیگر، یکدیگر را دیوانه میکنند.
قتل نهایی آلن توسط بیتمن در حالی که معنای "Hip to Be Square" را توضیح می دهد به همان اندازه ساده است که صحبت از طمع در دهه هشتاد. او درست قبل از سلاخی همنوعش از «لذتهای انطباق» صحبت میکند و حتی حمله سنگینی به سرمایهداری می کند. ادعای فیلم این است که یک دهه هست که پول و قدرت مردم را تبدیل به دیوانه ها کرده است. بیتمن ذهنش را به خاطر یک کارت ویزیت از دست می دهد، روشی نسبتا کسل کننده برای بیان آن شعار است.
این لحظات کوچکترند، اما مواقعی هست که فیلم میتواند در محکوم کردن حرص و طمع ناپسند کار کند. مانند صحنه ای که بیتمن در خیابان به مردی بی خانمان طعنه می زند و سپس در مورد یافتن شغل برای او سخنرانی می کند، صحنه ای واقعاً خام که سعی می کند چیزی در مورد بی علاقگی به فقر بگوید، و سپس خودش جواهر به سر بگذارد. صحنه ای وحشتناک که در آن بیتمن و دوستانش همه به این فکر می کنند که آیا رونالد ریگان یک روان پریش است یا خیر.
بسیاری فیلم روانی آمریکایی را یک تریلر مفرح و پوچ می دانند، اما می تواند نگاهی غیرقابل بخشش با صدای بلند و بی احساس به دهه ماقبل آخر قرن بیستم نیز داشته باشد.
گمشده در آمریکا (Lost In America) / ۱۹۸۵
باز هم فیلم سنگین دیگری که پیامش را در عنوانش آشکار می کند. یکی دیگر از فیلمهایی که به طمع ورزانه دهه 80 نقد دارد. «گمشده در آمریکا» شخصیت هایش را به معنای واقعی کلمه آنقدر از دست نمی دهد که به صورت مجازی در وعده رویای آمریکایی گم می شود. فیلم زندگی ایزی رایدر، شاید برجسته ترین نماد ضد فرهنگ تا به حال را تبلیغ می کند و آن را به طرز طنزی به ارزش های دوره ریگان پیوند می زند.
چیز زیادی برای گفتن در مورد فیلم نیست، زیرا آنقدر که به نگرش شخصیت ها مربوط است، در هیچ صحنه ای از فیلم نمود ندارد. خوشبینی گشاد هاگرتی به آینده و سرخوردگی مداوم بروکس از ثروتی که به ارث برده، نگاهی بیدرنگ به پوچی ماتریالیسم منتهی می شود. هر دو شخصیت همه چیز را از دست می دهند، اما هیچ سرزنشی متوجه آنها نیست، بلکه سیستمی که آنها را به این روز انداخته به باد انتقاد گرفته می شود. آنها در نهایت مقصر نیستند. درعوض، این جامعه است که حتی ثروتمندها را وادار می کند تا زندگی بیهوده ای داشته باشند و رو به کارهای بیهوده تر می آورند. مسئولیتپذیر نگه داشتن شخصیتهای اصلی حداقل تا حدی میتوانست پیامی چند لایه را به همراه داشته باشد، اما همانطور که میتوان گفت گمشده در آمریکا با گفتن «پول بد است» به روشی طولانی و متعارف، فیلم را خراب می کند.
کشتار با لطافت (Killing Them Softly) / ۲۰۱۲
«کشتار با لطافت» تلاشی طولانی مدت برای اثبات وحشتناک بودن آمریکا است. رمانی که فیلم از روی آن ساخته شده دهه 1970 تا انتخابات ریاست جمهوری 2008 را شامل می شود. چیزی که فیلم بیشتر از آن تشکیل شده، گانگسترهایی است که با اخبار پسزمینهای، درباره کسب و کار خود غوغا میکنند. دومینیک به قدری به رویدادهای دنیای واقعی اشاره می کند، که اخبارگویی واقعی را شرمنده می کند! به جای اینکه به تماشاگر اجازه دهد داستان جناییای که قرار است فیلم را به جلو ببرد، را دنبال کند، دوست دارد مرتب به شانه تماشاگر ضربه بزند و به آنها یادآوری کند که خود آمریکا بهتر از جنایتکارانی نیست که در خیابان هایش می چرخند.
اثر، فیلمی است که با موعظه دست به تفسیر اجتماعی می زند و با یک مونولوگ بدبینانه و بیکلام یفلم را به انتها می رساند که گویی امروز در یک چرخه خبری نمایش هستیم. به جای اینکه مسیر سختی مانند پدرخوانده یا روزی روزگاری در آمریکا به نمایش درآید، در نهایت به شیوه لطیفی همه داستان های سرمایه داری را می کشد. "آمریکا یک کشور نیست، فقط یک تجارت است".
معاون (Vice) / ۲۰۱۸
بهترین فیلم های سیاسی معمولاً آنهایی هستند که به تعصبشان افسار می زنند. در هیچ اثر هنری یا روزنامهنگاری نمیتوان سوگیری را از معادله خارج کرد، اما کنترل این سوگیری و در نظر گرفتن دیدگاههای چندگانه چیزی است که به فیلمها اجازه میدهد خیلی بیشتر از زمان حضورشان در صحنه دوام بیاورند. «معاون» تا حد زیادی به دلیل امتناع از مهار تعصبش، به شدت در پوچ ترین راه ها ظاهر می شود، هر چند با استقبال گرم مواجه شد.
مک کی، بنا به دلایلی، واقعاً به استعاره های بصری در این فیلم افتخار می کند. بدتر از همه زمانی است که چنی بوش را متقاعد میکند که او را برای معاونت ریاستجمهوری انتخاب کند، زیرا گفتگو به طرز خندهآمیزی به یک نخ ماهیگیری که یک ماهی واقعی را گیر انداخته، قطع میکند.
مانند بسیاری از فیلمهای موجود در این فهرست، «معاون» کاملاً به توانایی تماشاگر برای استنباط زیرمتن فیلم و خودخواهی شخصیتهای روی پرده شک دارد. مککی به راکول، کارل و بیل اجازه میدهد تا در این فیلم بدشانسی بیاورند. بوش تنها چند سانتی متر با احمق بودن فاصله دارد و کارل و بیل با پوزخندهای اغواگرشان به صورت چهره های اهریمنی ظاهر می شوند. فیلمنامه متقاعد شده که سیاستمداران در واقع فوق شرور هستند، و سعی دارد از زندگی چنی اسطوره بی معنایی بسازد.
وال استریت (Wall Street) / ۱۹۸۷
وقتی صحبت از الیور استون می شود باید وال استریت را یکی از ویژگی های مورد پسند او دانست. فیلم وال استریت زیاد دوام نیاورده، اما هنوز هم طرفداران زیادی دارد و در سال 1987، زمانی که همه به دنبال کارگردانی این فیلم بودند، عملکرد خوبی از الیور استون شاهد بودیم. اما بعد از این سالها، وال استریت ضعفهای خود را نشان میدهد.
چیزی که فیلم واقعاً در آن خلاصه می شود این است که گوردون گکو موعظه هایی در مورد سرمایه داری ایراد می کند. او می گوید که چقدر سیستم تقلبی است و یک درصد ثروتمندها همه چیز را در دست گرفته اند. او به حقایق اهمیت نمی دهد، او آنجاست تا پیروز شود و دیگران را نابود کند. حرص، همان چیزی که او بیشتر دوستش دارد، تنها چیزی است که او را به جلو سوق می دهد، نه چیز دیگری. شخصیت پردازی مسطح او سنگ بنای غرور فیلم است، زیرا او به طرز وحشتناکی از ماهیت ثروت برای مدت زمان بیهوده ای سخنرانی می گوید. با این همه سخنرانی باد فاکس نیز بهتر نمی شود. قوس شخصیتی او این است که خانواده اش را با به خاطر پول فروخته و بعد با رها کردن همه چیز، افتخار خود را بازخرید می کند.
بازی داگلاس ممکن است بخش زیادی از فیلم را پوشش دهد، اما در نهایت به یک داستان اساسی از اخلاق و یک چرخش طنز درباره آنچه استون درباره این کشور فکر می کند خلاصه می شود. اما داستانی که از باد به تصویر کشیده شده نیازی به ضرب المثل های گکو نداشت. احتمالا با حذف سخنرانیهای ساختگی که گکو ارائه میکند، فیلم سنگینتر می شد.
فارنهایت ۹/۱۱ (Fahrenheit 9/11) / ۲۰۰۴
فارنهایت ۹/۱۱ بیش از هر چیز دیگری خودنمایانه است. دوست دارد فرش زیر پای تماشاگران را بکشد تا حقایق وحشتناکی درباره سیاست آمریکا را فاش کند، در حالی که برخی ارتباطاتی که ایجاد می کند درست نیستند. اطلاعاتی به اسم واقعی به خورد تماشاگر می دهد. مایکل مور به سرعت همه چیز را به هم می بافد و اتهاماتی را به روابط خانواده بوش با بن لادن و خروج سعودی ها می زند. هر چند برخی اطلاعات درست را هم افشا می کند. اما در نهایت باعث میشود که مستند کمتر قابل اطمینان به نظر برسد و بیشتر یک برداشت سطحی و مورد علاقه مور از ریاستجمهوری بوش باشد.
با عراق به مثابه یک کشور مستقل صلح آمیز رفتار می شود که قربانی امپریالیسم آمریکاست، اما وضعیتش به دلیل اختلافات با سازمان ملل زیر سوال رفته بود. مور با نشان دادن تصاویری از کودکانی که در حال بازی هستند و در آرامش با تانک ها، اسلحه ها و سربازان همنشین اند، تلاشی ناامیدانه می کند تا طبیعت پنهان کشور را برملا کند، و وقتی صحبت به جنگ علیه تروریسم می رسد حقایق حیاتی را نادیده می گیرد تا به منطقه مورد نظرش برگردد، جایی که آزاد است تا به قشر بالایی که از جنگ طفره میرود و فقرا را برای دفاع از کشور رها میکند، توهین کند.
این فیلم در زمان اکران بسیار مهم بود، اما با نگاهی به گذشته به راحتی میتوان دریافت که مور به دنبال چیزهایی بود که نیازی به گفتن نداشت. وقتی صحبت از جنگ در افغانستان و ریاست جمهوری به میان می آید، می توان سرزنش گرانه برخورد کرد، اما نباید به شیوه ای بیش از حد تزیین شده و متفکرانه آن را بیان کرد.