*در انتهای «پاپیون» (فرانکلین جی. شفنر، 1973) سرنوشت هنری (استیو مککویین) مشخص نیست. آیا او میتواند تا آخر عمر از چنگ دژخیمان فرار کند؟ اصلاً آیا در میان این دریای بیکران، امیدی به زنده ماندن هست؟ اما این پرسشها در درجه اول اهمیت قرار ندارند. مهم، جملهای است که پاپیون در انتهای فیلم به زبان میآورد: «Hey, you bastards! I’m still here». او در مقابل حرامزادهها مقاومت کرده و هنوز زنده است؛ و هیچچیز از این مهمتر نیست.
یکی از درسهای پرتعدادی که سینما به ما آموخته، این است که همیشه نتیجه مهمترین چیز نیست. گاهی، طی مسیر مهمتر از رسیدن به مقصد است. نمونههای این گزاره را به شکلهای مختلفی به یاد میآوریم. گاه جاهطلبی گنگسترهایی را ستایش کردهایم که ته دلمان میدانستیم پایان خوشی در انتظار آنها نیست. گاهی هم تسلیم شدن و پذیرش سرنوشت را ستودهایم. جف کاستلو (آلن دلون) را در «سامورایی» (ژان پیر ملویل، 1967) تحسین میکنیم از جمله به این خاطر که با هفتتیر خالی به استقبال مرگ میرود. اما یکی از جلوههای این گزاره، ستایش همیشگی «مقاومت» است. این مقاومت ممکن است به هیچ نتیجهای نرسد. طرح شجاعانه زندانیان برای فرار در «فرار بزرگ» (جان استرجس، 1963) شکست میخورد. چه تصویری غمانگیزتر از چهره مغموم استیو مککویین که در انتهای فیلم دوباره دارد توپ را به دیوار میکوبد؟ اما برای آنها احترام قائلیم و دوستشان داریم چون تا پای جان در مقابل شرایط مقاومت کردند. بعضی وقتها، نتیجه این مقاومت چیزی نیست که انتظارش را داریم. آر. پی. مکمورفی (جک نیکلسون) در «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (میلوش فورمن، 1975) سر اقدامی باورنکردنی دست به شرطبندی با زندانیان میزند: او سعی میکند آبخوری آسایشگاه را از جا بکَنَد. با جثهای که او دارد، معلوم است که موفق نمیشود. اما از این به خود میبالد که لااقل سعیاش را کرده است. مکمورفی در نهایت در مقابل قدرت وحشیانه پرستار راچد به جایی نمیرسد و به موجودی بیروح تبدیل میشود. اما همان اقدام، در نهایت الهامبخش رییس (ویل سمپسون) برای فرار از آسایشگاه میشود تا بفهمیم نتیجه اقدامات ما همیشه به گونهای نیست که در نگاه اول به نظر میرسد. گاهی هم، حتی نیازی به دیدن نتیجه کار نداریم: درست مثل انتهای «پاپیون». در تمام این موارد، چیزی که باعث میشود شخصیتها را دنبال، و به آنها علاقه پیدا کنیم، نفس مقاومت آنها است.
به نظر میرسد زندگی مدام دارد سختتر میشود. در دوران شکسپیر، مسئله اصلی، «بودن یا نبودن» بود اما به نظر میرسد این روزها پرسش دیگری جای آن را گرفته است: پرسشی که تدی دنیلز (لئوناردو دیکاپریو) در انتهای «شاتر آیلند» (مارتین اسکورسیزی، 2010) مطرح میکند: «کدام بدتر است: زندگی به عنوان یک هیولا؟ یا مردن به عنوان یک انسان خوب؟» حالا دیگر بحث فراتر از بودن یا نبودن است: چگونه بودن یا چگونه نبودن. با این وجود، به نظر میرسد اوضاع همیشه اینقدر بدبینانه نیست. پاپیون، نزدیک به چهار دهه قبل از ساخت «شاتر آیلند»، نشان داد که، لااقل، در برخی از موارد، میتوان میان این دو گزینه تمایز قائل شد.
لذتبخش است اگر بتوانیم امشب، در زمین فوتبال، از اسپانیای پرستاره امتیاز بگیریم. پیروزی بر اسپانیا، حتی از آن هم دلچسبتر است. اما هیچچیز مهمتر از این نیست که در پایان بازی، فارغ از نتیجه، در جایگاه پاپیون باشیم، نه لویی دگا (داستین هافمن).
*سید آریا قریشی/ سینما با ما