«فقر»؛ با هر تعریفی که از آن ارائه شده، یکی از مباحث گسترده اجتماعیست که سالانه آمار گوناگونی درباره میزان و چگونگی پراکندگی آن در جهان بهانتشار میرسد. مثلاً بهادعایِ گزارش دوم آگوست 2018 مجموعه عامالمنفعه غیرانتفاعی Lifewater؛ 10.9درصد از جمعیت جهان با درآمدی کمتر از دودلار، روز را به شب میرسانند؛ یا بیش از 60میلیون کودک در جهان نمیتوانند وارد مدرسه شوند؛ یا در مقابل هر 1000 تولد، 41 بچه قبل از رسیدن به پنجسالگی از دنیا میروند و ... همه اینها هم ناشی از وجود عاملی بهنامِ «فقر» در چهارگوشه جهان است.
همه ما با واژه «فقر» و البته مابهازاهای بیرونی آن آشنا هستیم و نمادهای حضور و شیوع آنرا در اطراف خود دیدهایم و میبینیم. درواقع، «فقر» اگر دامنگیر خود ما نیست اما با آن بیگانه هم نیستیم. بااینحال، چگونگی برگردان این واقعیت روی پرده عریض و طویل سینما گاه میتواند تصویری دیگرگونه از آنرا پیش چشمان ما بهنمایش بگذارد. شاید یکی از متفاوتترین نگاهها را در تاریخ سینما «چارلی چاپلین» به این مقوله داشت که با کاراکتر «ولگرد کوچک» سعی کرد آنرا بهبازی بگیرد. آنچه او با تکرار این شخصیت در تعدادی از آثارش ارائه داد، شکلی متفاوت از یک بیخانمان است که قلب رئوفی دارد، با احساسات بیگانه نیست و سعی میکند تا از هیچ، بهترین موقعیت را برای خودش فراهم کند. او حتی رفتاری عمدتاً محترمانه با دیگران دارد، درصددِ گدایی برنمیآید و متانت خود را در برخوردهای اجتماعیاش حفظ میکند. این تناقضها باعث خلق فضایی مفرح شده که هنوز در گذر سالهای متمادی، از ارزش کمدی آن کاسته نشده و در هربار دیدنش، بهخنده میافتیم. میتوان گفت که در سینمای این اعجوبه، «نداشتن» اصلاً منفور بهنظر نمیرسد و احتمالاً این، از نوع نگرش خود «چاپلین» به زندگی و فرازونشیبهای آن میآید. در آنچه از او بهعنوانِ نقلِقول بهیادگار مانده؛ شاهد جملاتی عمیق هستیم همچون «زندگی در کلوزآپ تراژدیست ولی در لانگشات کمدی!» یا «رنج من میتواند سبب خنده کسی باشد اما خندهام عامل رنج کسی نخواهد بود» یا «برای تجربه یک خنده واقعی باید غمهای خود را بیرون آورده و با آنها شوخی کنید!» بیشک چنین نگاهی اگر در سبکوسیاق فیلمسازی او مستتر نبود، شاهکارهایی همچون «روشناییهای شهر» و «عصر جدید» متولد نمیشدند.
البته قرار نیست برایِآنکه روی زشت «فقر» را پنهان کنیم، همیشه از جنبه کمدی به آن بنگریم و بهاینشکل، اهمیت این معضل اجتماعی را کمرنگ کرده یا وجود آنرا نادیده بگیریم. مثلاً آنچه «هنینگ کارلسون»؛ فیلمساز دانمارکی در «گرسنگی» (1966) تصویر کرد؛ از منظری دیگر، نقبی به دنیای تلخ «نداری» و تحمل دشوارِ رنج «گرسنگی»ست. فیلم که برگردان تحسینشدهای از رمانی به همین نام نوشته «کنوت هامسون» است؛ فیلم ساعاتی از زندگی نویسندهای تنها را در سالهای دهه 80 اروپا روایت میکند که برای یکلقمه نان،
را از سر میگذراند و در اوج بدبختی میخواهد با چاپ مقالهای، پولی گیر بیاورد تا از گرسنگی طولانیمدتش رهایی یابد. این فیلمِ آرام و خلوت هم ما را وارد مسیری دیگر از لابیرنت «فقر» میکند و وجوهی متفاوت از انسانی را که درگیر این شرایط است، بهنمایش میگذارد. «دزد دوچرخه» (1948)، «زمستان استخوانسوز» (2010)، «شهر خدا» (2002)، «پاترپانچالی» (1955)، «پیشوت» (1980)، «رُزای من» (2016) و بسیاری آثار دیگر نیز در سینما از منظر خود به مقوله «فلاکت» پرداختهاند. چهره «فقر» در آثار سینمایی گاه بسیار کریه تصویر شده اما گاه، فقط بستری برای پیشبرد داستان است و نهتنها باعث اشمئزاز مخاطب نمیشود و او را نمیرنجاند؛ بلکه جهان تازهای را برای بیننده متفکر ساخته و پرداخته میکند. بیشک، از آسیبهای بازتعریفِ هر مفهومی، پرداخت اگزجره و بزرگنماییِ آن است.رسانه این توانایی را دارد تا حقایق را وارونه منعکس کند و هرچه قدرت رسانه منتشرکننده بیشتر باشد، فراگیری آنچه قصد انتقالش را دارد، بیشتر خواهد بود و البته ازسویِ مخاطب هم پذیرفتنیتر میشود؛ فراموش نکنیم که «سینما» یکی از قدرتمندترین رسانههای جهان است. دراینباره مقالهای منتشره بهتاریخِ 15 ژانویه 2017 در سایت Our Movie Life آورده است: سینما، ابزاری بسیار قدرتمند است. اگر نگاهی به تاریخ بیندازیم، خواهیم دید که حتی بعضی از سیاسیون جهان نیز از این ابزار درجهتِ پیشبرد اهداف خود استفاده کردهاند؛ «هیتلر» و «استالین» نمونههایی بارز از رهبرانی هستند که درخلالِ جنگهای جهانی دوم، از تأثیرگذاری این مدیوم استفاده ابزاری کردند و با قدرت پروپاگاندای آن، به موفقیتهایی هم رسیدند. سینما این توانایی را داشته که دیدگاه مخاطبان را بهآسانی تغییر دهد و اینجاست که رویکرد مثبت یا منفیِ یک اثر سینمایی درقبالِ هر موضوعی، میتواند تبدیل به نقطهنظر بینندگان آن شود.
از مهمترین تأثیرات سینما بر جامعه، تصویریست که این آثار، از تاریخ و فرهنگ جوامع مختلف ارائه میدهند. مثلاً در فیلمِ خوشساخت «گلادیاتور» (ریدلی اسکات/ 2001) که نامزد هفت و برنده پنج جایزه اسکار بوده؛ بخشی از تاریخ روم باستان، چگونگی نبرد گلادیاتورها، سبک زندگی مردم آندوران و ... مقابل دیدگان تماشاگران قرار گرفته اما سؤال اینجاست که آنچه در این فیلم میبینیم؛ حقایقی از آن روزگار است یا ساخته و پرداخته ذهن سازندگانش و اینکه چقدر به واقعیت ماجرا نزدیک یا از آن دور است؟
چندنفر از شما «میلیونر زاغهنشین» را بهخاطر دارید؟ فیلمی که با نمایش بیپرده حاشیهنشینهای هندی، توانست جوایز معتبر جهانی بسیاری را کسب کند و به فروش بسیار بالایی برسد. «ریتوپارنا سنگوپتا»؛ بازیگر و تهیهکننده هندی که بهخاطرِ ساختههایش در سینمای بخش بنگال این کشور، بهشهرت رسیده است، در زمان اکران این اثر، در مصاحبهای با Hindustan Timesگفت: «نمایش فقر، از نمایش کشوری فقیر متمایز است و دنی بویل (کارگردان اثر)؛ بهشدت کوشیده تا هندوستان را عاری از هرگونه ویژگیهای انسانی و درمقابل، سرشار از پلیدی نشان دهد. من نمیگویم که در هندوستان فقری وجود ندارد اما هدف بویل، ارائه صحنهای درست از فقر در کشور من نبوده؛ بلکه او همان نگاه استثماری تاریخی را که انگلیسیها بر هندوستان داشتهاند، ارائه داده و سعی کرده فلاکت هند را بهتصویر بکشد». این جملات درواقع بخشی از گزارش انتقادی منتشره به تاریخ 15 مای 2012 در نشریه The Guardianاست که در بخشیازآن میخوانیم: «آمیتاب بچن؛ سوپراستار بالیوود که وجههای بینالملی دارد هم در وبلاگش در زمان اکران فیلم نوشت که اینگونه سیاهنماییها از جهان سوم، بسیار غیرمنصفانه است؛ چون فکر میکنند در هند یا هر کشوری از جوامع درحالِتوسعه، چیزی جز نکبت وجود ندارد و تمام خوشیها در کشورهای توسعهیافته است؛ درحالیکه آمار تجاوز، خودکشی، جرم و جنایت در کشورهای توسعهیافته بسیاربالاست و آنها در رؤیاسازیهای خود، کتمان حقایق میکنند».
باید توجه داشت که سوءِاستفاده از تلخیهای هر جامعهای، با مقوله نگاه روشنگرانه و ساختار ناتورالیستی، تفاوتهایی دارد. صرفِ ایجاد راهی برای جلب و همراهی نگاههای ترحمآمیز مخاطبان یا مطرحشدن در فستیوالها را نمیتوان انگیزه درستی برای پرداختن به موضوعاتی مانند اعتیاد، تجاوز، کودکآزاری، فقر، ازدواج کودکان، مهاجرت، بیکاری و ... دانست. اینکه شما بهعنوانِ صاحب اثر، چه زوایه دیدی را و با چه هدفی برای نمایش این مقولهها انتخاب میکنید، در شکل و جهتدهی ذهن مخاطبان، نقشی پررنگ دارد؛ آیا خروجی کار، نقد اجتماعیست یا «سیاهنمایی»؟
برایِنمونه روایت «میلیونر زاغهنشین» را کنارِ نگاه «کن لوچ» (فیلمساز اهل انگلستان) در فیلمی همچون «من، دانیل بلیک» بگذارید. او در این فیلم محصول 2016، زندگی کارگری بهنامِ «دنیل بلیک» را روایت میکند که بعد از یک حمله قلبی، توسط دکترش از کارکردن منع میشود و حالا باید از دولت مستمری بیکاری دریافت کند اما بوروکراسی سیستم بالادستی، او را بهنوعی از این «حق اجتماعی» محروم میدارد. او طی ماههای بیکاری و بیپولیاش، با یک مادر جوان و دو فرزندش آشنا میشود که دچار بحرانی مشابه است. آنچه «لوچ» بیش از تاریکیها و پلیدیهای ساختار جامعهای سرمایهسالار به آن ورود میکند، حس نوعدوستی و محبتیست که میتواند بین انسانها شکل بگیرد و اینکه چگونه شرایط میتواند آدمها را بههم نزدیک یا از هم دور کند؛ موضوعی که در بهتصویرکشیدن ارتباط «دنیل» و زن جوان و تلاشهایی که برای شادی خانواده او انجام میدهد، نمود مییابد. او با همین نگاه، پیشتر و در آثاری همچون «در جستوجوی اریک» (2009) و «نام من جو است» (1998) به نقد ساختارهایی که عدالت اجتماعی را زیرِسوال میبرند، پرداخته بود. در نمونه دیگری از این نوع نگاه ساختارشکنانه باید به «فول مانتی» ساخته 1997 «پیتر کاتانیو» اشاره کرد که «بیکاری» را بهعنوانِ عاملی اثرگذار بر افزایش نرخ فقر در جوامع بهنقد کشید و با نگاهی طنازانه، دست روی یکی از بزرگترین مشکلات جامعه مدرن گذاشت؛ چند مرد برایِآنکه در دوره بیکاری و رکود اقتصادی بتوانند از پس هزینههای زندگی خود بربیایند، تن به مشاغلی پست میدهند و تا پای راهاندازی یک نمایش «استریپتیز» هم پیش میروند؛ امریکه جایگاه اجتماعیشان را در حضورهای یومیه خدشهدار میکند. در اینجا، موضوع دیگر این نیست که یک فیلمساز خارجیِ بیرون از گودِ شرایطِ یک کشور، مانیفستی را درقالبِ فیلم از لایههای پنهان آن جغرافیا ارائه دهد و آنجا را چگونه پیش چشمان مخاطبان جهانی ترسیم کند؛ اینجا بحث توجه به مسئولیت اجتماعی هنرمند درقبالِ جامعه خودش است که چقدر تحتِ لوایِ عنوان پرطمطراق «چشم ناظر یک مصلح اجتماعی»، بخواهد «وطنش» را به ثمن بخسِ جوایز و تشویقهای بینالمللی بفروشد.
در سینمای خودمان هم نمونههایی موفق از ایننوع جریانسازی را کم نداشتهایم؛ بعضاً تعدادی از آنها مانند «بچههای آسمان» و «آواز گنجشکها» (هردو از ساختههای مجید مجیدی)، «نیاز» (ساخته علیرضا داوودنژاد)، «بیست» (ساخته عبدالرضا کاهانی)، «شهر زیبا» (ساخته اصغر فرهادی)، «زیر نور ماه» (ساخته رضا میرکریمی)، «مهمان مامان» (ساخته داریوش مهرجویی)، «در میان ابرها» (ساخته روحا... حجازی) و بیپولی (ساخته حمید نعمتا... که البته فقر در این فیلم نه بهمعنای کامل؛ بلکه درحد گذر مقطعی از تجربه نداشتن آمده)؛ در حافظه علاقهمندان به سینما ماندگار شده و گاهی به جشنوارههای جهانی نیز راه یافتهاند. آنچه از تماشای این آثار حاصل میشود، کارکرد یک موضوع درجهتِ زدن حرفهایی مهمتر است؛ نه ورود به مسیر چرکنماییِ یک مفهوم دستمالیشده.