ما روزنانهنگارها وقتی میدانیم یک فردِ مشهور آخرین روزهای عمرش را سپری میکند، یواشکی در ذهنمان تیتر میزنیم، لید مینویسیم و با کلمات بازی میکنیم تا زمانی که پیمانهاش پُر شد و پَر کشید از دیگری عقب نیفتیم و کم نیاریم.
راستش دیگر بازی با کلمات هم حالم را بد میکند. وقتی آقای بهمنی به کما رفتند، در ذهنم تصور دیگری داشتم. رویاپردازی برای یک سوگ. داشتم فکر میکردم چه کسی باید در مراسم تشییع او روی صحنه برود و از او بگوید.
با خودم گفتم، کاش افشین یداللهی بود، یا قیصر امین پور...
چه نسلی تمام شدند. نسل غزل ها و ترانهها...
بعد یاد یکی افتادم که تاختی بیاد و تاختی بره و از آقای بهمنی بگوید. از محمد صالحعلا که خداوند حافظ او باشد.
آقای بهمنی در بندرعباس به خاک سپرده میشود. چه اتفاق خوبی که از یک اتفاق بد سر برون آورده. اینکه مشاهیر هر شهر رونق دهند به شهر خودشان چرا که آلبوم قطعههنرمندان بهشتزهرا کوربختانه بهاندازه کافی ورق زدنی شده این روزها.
چشمانم پر از اشک شده نه برای رفتن استاد که رفتنی باید برود. برای نسلهایی که جایگزین ندارند و چه دورماندهایم از شعر و غزل.
خدا رحمتتان کند استاد. با شعرها و ترانههای شما عشق کردیم و عشقبازی. چه وقتی ترانه شد و چه نشد. فرقی هم نمیکند عمادرام بخواند یا خانم ها حمیرا و رامش. فرقی نمیکند شادمهر عقیلی باشد یا علیرضاقربانی و همایون شجریان و...یا رفیق و همشهریتان ناصر عبدالهی که شما بهتر از هر کسی از راز مرگ او خبر داشتید روحتان شاد استاد.سلام ما را به تکرارنشدنیها برسانید.
هما گویا