چهارشنبه, 22 مهر 1394 15:40

عناوینی را که بی بها فروختیم...

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)
عناوینی را که بی بها فروختیم... عناوینی را که بی بها فروختیم...

هما گویا (سی و یک نما)- سال 84 بود. روزنامه شرق... جردن، خیابان گلشن...، من به دعوت "احمد غلامی" برای اولین بار به آنجا رفته بودم. به دفتر کوچک احمد غلامی که آن زمان دبیر فرهنگی شرق بود و حالا سردبیر همین روزنامه اما با همکارانی دیگر...

اتاقی به اندازه یک فرش سه در چهار با چفیه ای مشکی که به جالباسی آویزان بود و بعدها فهمیدم لوگوی خود احمد غلامی محسوب می شود. یک وایت برد هم به دیوار نصب شده بود که کارهای روزانه را یا روی آن نوشته بودند یا روی کاغذ با آهن رباهای رنگی چسبانده بودند.

مدتی بود که با قلم "محمد قوچانی" آشنا بودم و تحسینش می کردم. به نظرم آن زمان زیباتر از این روزها می نوشت یا من آن زمان حرف هایش را بهتر می فهمیدم.هر چه بود ، نابغه بود. جوانی از خطه شمال که آمده بود تهران را فتح کند.

چهره اش را ندیده بودم حتی در عکس.

در که باز بود.در اتاق غلامی همیشه باز بود البته الان را نمی دانم .جوانی وارد اتاق شد که خیلی جوان بود.سفید رو و بی محاسن.حتی جوان تر از سن خودش. غلامی او را استاد خطاب می کرد ومن در حیرت بودم. خیلی زود متوجه شدم که همه او را در شرق "استاد" صدا می کنن.به احمد غلامی گفتم :" دست بردارید ، استاد و کلمه استاد حرمت دارد"خندید و گفت :" این محمد قوچانیه ، سردبیر شرق و به واقع استاده و استاد خواندنش مبالغه نیست."

تائید کردم که محمد قوچانی واقعا در کارش کم نظیر است اما منظور من اصولا محمد قوچانی نبود.سر حرف خودم ایستادم و گفتم:" استادی شرایط سنی هم می خواهد و اگر محمد قوچانی همه ی شرایط لازم را هم داشته باشد اما شرایط سنی یک استاد را ندارد و این خطرناک است. فردا هر از قنداق در آمده ای فکر می کند باید مثل قوچانی استاد نامیده شود.

آن زمان منظورم جوانانی بود که از صندلی دانشگاه پرتاب می شدند به جایگاه استادی و هرگز فکر نمی کردم روزی برسد که از نیمکت مدرسه ها هم استاد و منتقد و کارشناس خلق شود که این روزها شاهدش هستم.

اینطوری بود که حرمت بعضی از القاب و اسامی و جایگاه ها بی بها فروخته شد.

بچه ی بیست ساله با حفظ کردن چند اصطلاح تکنیکی سینمائی فکر می کند همین فردا اگر سه گانه"سفید"، "آبی" و "قرمز "را نقد نکند، حتما "زرشکی" را خودش خواهد ساخت. انشاء می نویسد، درکنار اسمش می نویسد "منتقد".

به منتقد ی که چهل ساله نقد می نویسد نمی گوید: "با نظر شما مخالفم"بلکه می گوید: "منتقد نما". دیگر بزرگی و کوچکی مفهوم ندارد.  و بی حرمتی اوج متفکر بودن و شجاعت است.

خانم هائی که خوب فحش می دهند و آدامس می جوند، شده اند "بانو". "فرهیختگی" یعنی نعل وارو زدن و "ادیب" بودن یعنی جمله ای بگوئی که هیچکس نفهمد.

به خدا که این روزها خجالت می کشم ، کسی را که به واقع استاد است، "استاد" خطاب کنم و یا"بانو" بنامم...

نمی دانم شروع نامه هایم به یک پیشکسوت باید با چه شروع شود...

روزگار بدی شده.روزگاری که من به آن نه تعلق دارم و نه تعلق خاطر

*عکس احمد غلامی از پیمان هوشمندزاده

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید