چهارشنبه, 08 خرداد 1398 09:16

«وزیری» که تبدیل به «پیاده » شد / نجفی ؛ فرزند آدم ، مهره بازی یا هیچ !

نوشته شده توسط
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

محمد حسین روانبخش* - اتفاق ، گاهی چنان عجیب و غیر قابل باور است که نمی شود راحت تحلیلش کرد ؛ آدم را دچار تناقض می کند و به راه هایی می برد که یکی به مشرق است و دیگری به مغرب . داستان قتل همسر آقای نجفی یکی از این اتفاقات است :

 

۱. نجفی امروز شبیه ترین افراد به جدمان آدم است . او که در بهشت مسکن داشت و اجازه داشت که از همه نعمت ها بهره مند شود جز اینکه به درخت ممنوعه ای نزدیک نشود ؛ اما انگار همه نعمت ها را ندیده گرفت و همان درخت ، درخت بی نام و نشان و کم اهمیت را خواست . نجفی همان آدم بود در بهشت زندگی اش : نخبه علمی بود . در سی سالگی وزیر شده بود اما همچنان رو به جلو می رفت و انگار هیچوقت متوقف نمی شد ، از نظر اقتصادی هم موفق بود و مرفه ؛ اما گویی درختی ممنوعه داشت که شصت و چند سال از آن دور بود و باید طعم میوه آن را می چشید ... و چشید و شد " شاه سیاهپوشان" .

داستان اول مخزن الاسرار نظامی است : شهری بود که همه سیاه می پوشیدند. شاهی می خواست راز این سیاه پوشی را بداند ؛ از همه سلطنتش گذشت و به خرابه ای رفت ، آنجا سوار سبدی شد و به آسمان رفت ؛ جایی که مثل بهشت بود و هر شب جمع زیبارویان جمع می شد و او کنار ملکه شان می نشست و خوش بود ، فقط میوه ممنوعه اش "وصال ملکه" بود ؛ سی روز تحمل کرد ولی عاقبت به طمع میوه ممنوعه به سوی معشوق رفت ... و ناگاه خود را هبوط کرده بر زمین و در همان خرابه ای دید که از آنجا به آسمان رسیده بود . از آن به بعد او هم سیاه پوش شد .

۲. نجفی گرفتار بازی شده بود ؛ بازی ای که دیگران برایش ساخته بودند و او وزیری بود که حالا تبدیل به پیاده شده بود ؛ فرمانبردار و رام ، که فقط می توانست با اجازه یکقدم بردارد. پایان بازی را کسی نمی دانست اما همه احتمالات پیش روی بزرگان بازی بود... جز اینکه پیاده اسلحه دست بگیرد و بازی را بهم بریزد .
پیش از این ؛ از خیل پیادگان کسی چنین نکرده بود ، قواعد بازی غیر از این بود و کسی جرات برهم زدنش را نداشت . اما حالا نجفی آن را بر هم زده است و بعید نیست که اساس بازی برای بسیاری بهم بریزد. این کار فقط از آدمهایی بسیار بزرگ برمی آید !

۳. نه داستان هبوط و شاه سیاه پوشان است ، نه بهم زدن بازی . داستان ساده تر از این حرفها است .
آندره مالرو در " ضد خاطرات" نوشته است : با کشیشی در ایالت دروم صحبت می کردیم .
- چند سال است به اعتراف گوش می کنید ؟
- ده پانزده سال ...
- اعتراف آدمها چه چیزی درباره آنها به شما یاد داده است ؟
- راستش را بخواهید اعتراف هیچ چیز یاد نمی دهد چون وقتی که به اعتراف گوش می کنید آدم دیگری می شوید .با وجود این ... اولا آدمها از آنچه ما تصور می کنیم بسیار بدبخت ترند . ثانیا جان کلام اینجاست که " آدم بزرگ" وجود ندارد ...

 

*محمدحسین روانبخش –سردبیر روزنامه مردم سالاری

@shokarani

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید