حالا چه محل برگزاری دور باشه و چه نزدیک؛ فقط فرقش در غر زدن هاش بود و بس. با کتاب زندگی می کرد.
امسال ندیدمش!! جای خالیش انگار حس میشد حتی در بی رونقی ها. شاید گرفتار بود و شاید درگیر..
با خودم گفتم: "ایشالا که خیره!"
دیشب خوابشو دیدم!!
نشسته بود یه جایی نزدیک نمایشگاه کتاب.....
داشت کتاب هاش رو می فروخت!!
یه نگاهی بهش انداختم . یه نگاه که انگار ملامتش می کرد. نگاهم رو خوند و گفت:
"چیه؟ گشنگی نکشیدی تا عاشقی یادت بره! مردم دارن کلیه هاشونو میفروشن"
راست می گفت....خودم خجالت کشیدم.
هما گویا
چهارمین روز نمایشگاه کتاب تهران