نمایش موارد بر اساس برچسب: هما گویا

هما گویا (سی و یک نما) – هنرمندان زیادی را از نزدیک دیده یا می شناسم اما خسرو شکیبائی جزو آنها نبود. عجیب است که هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او همیشه به عنوان یک بازیگربزرگ برایم بسیار قابل احترام بود اما اینکه چطور انسانی است را نمی دانستم. در سالهای فعالیت رسانه ایم بارها تجربه کردم که بعضی ها را بهتر از هرگز از نزدیک ندید چرا که شخصیت آنها قضاوت در مورد کارشان را تحت الشعاع قرار می دهد و برخی دیگر را باید افسوس خورد اگر از نزدیک هم کلامشان نشد. من خسرو شکیبائی را ندیده بودم اما در مراسم تدفینش شناختم. انگار هزار بار دیده بودمش.

بهانه، بهانه سالروز تولد اوست اما من از مراسم خاکسپاریش خاطره دارم. انگار برای من آن روز، خسرو شکیبائی دوباره متولد میشد.

صبح زود بود که خبر را از "مجید صالحی" شنیدم و شوکه شدم. آن زمان در روزنامه شرق همکاری داشتم. با "احمد غلامی" تماس گرفتم و گفت که خودم شخصا به مراسم تدفینش بروم و از حال و هوای آنجا گزارش بنویسم.

قرار بود "مهدی حسنی" هم بیاید و عکس بگیرد.دوباره گوشی ام زنگ خورد و دوباره مجید صالحی بود که می گفت چقدر مایل است تا من از خسرو شکیبائی مطلب مفصلی بنویسم. به او اطمینان دادم تا فردا آنقدر مطالب گوناگون از معروفترین و مشهورترین هنرمندان و روزنامه نگاران و منتقدین با بهترین خاطره ها و تعریف ها نوشته خواهد شد که من چیزی در آن میان که شایسته باشد نمی توانم بنویسم. من...هیچ خاطره ای جز از هنرش نداشتم.

خواستم تاکسی خبر کنم که همسرم گفت که می خواهد در مراسم شرکت کند و بعد هم دخترم. دخترم که عاشق "رضا" ی خانه سبز در خردسالگیش بود.

خیلی تا بهشت زهرا فاصله داشتیم اما تمام مسیر بسیار شلوغ بود. شماره ی "سهیل نوروزی" را گرفتم. فیلمبردار "خانه سبز". گفت نرسیده به بهشت زهراست اما می خواهد برگردد چون بعید است بشود حتی نزدیک قطعه هنرمندان شد.

حرفش را گوش نکردم. به سختی و با تاخیر به بهشت زهرا رسیدیم. مسیر را کامل بسته بودند.پیاده به طرف قطعه هنرمندان رفتیم. چه خبر بود. اصلا گزارش چه مفهومی می توانست داشته باشد. همه مردم بازیگران این سکانس از پایان فیلم زندگی خسرو شکیبائی بودند. عکاس ها برای شکار لحظه ها روی درخت های کم جان قطعه 88 در حالتی کمین کرده بودند که هر لحظه باید منتظر شکستن شاخه و افتادنشان از آن بالا می بودیم.

از موهای میزانپیلی شده و عاشقان بازیگری و پسرهای موسیخ شده به اندازه ی مراسم تشییع و تدفین این روزهای هنرمندان خیلی خبری نبود. مردم برای دیدن بازیگرها و عکس گرفتن نیامده بودند. برای خودش آمده بودند. آمده بودند تا بگویند: حال ما خوب است اما تو باور نکن".

مردم بودند، هنرمندان بودند و حتی سیاستمداران هم بودند. انگار در آن میان عوامل و سازندگان "خانه سبز" صاحب عزا محسوب میشدند. تنها گروهی که توانسته بودند در محلی که برای تدفین درنظر گرفته شده بود بایستند.

اما حالا عمو خسرو را چطور باید به خانه ابدیش هدایت کرد؟ مگر میشد!!

آمبولانس چند بار تا نزدیک قطعه آمد و دوباره برگشت. پاهایم گزگز می کرد از بس که لگدش کرده بودند. روی پله ی یک شبستان نشستم و نگاه کردم. حالا انگار خسرو شکیبائی را به خوبی می شناختم. لابد او حرف های زیادی از دل میزد که اینطور به دل نشسته بود. لابد او آنقدر خوب بود که جوان های بازیگر آنطور برایش زجه می زدند و مسن تر ها اشک می ریختند.

بالاخره خسرو شکیبائی با تاخیر زیاد به خاک سپرده شد. پیکرش را مجبور شدند از مسیر دیگری و از پشت قطعه به محل دفن برسانند و من بی هیچ گزارشی برگشتم. از هیچکس در مورد او سوالی نکردم اما...او را در مراسم تدفینش شناختم.

 

منتشرشده در سینمای ایران

هماگویا (سی و یک نما)- چهارم عید بود. از پله ها اومد پایین و گفت که شما برید خونه مهدی. پروین رو هم ببرید. من یه چرت می خوابم و بعد میام. ما رفتیم خونه ی مهدی، پروین رو هم بردید. اما او نیومد...

منتشرشده در گوناگون
سه شنبه, 03 فروردين 1395 20:32

یک سکانس ، یک تبریک

 هما گویا - دو روز از "نوروز" می گذرد.نه اینکه "سی و یک نما " قدر نگاه شما را نمی دانست. نه اینکه وظیفه ی خود نمی دانست تا سال نو را به شما عزیزان تبریک بگوید.فقط نمی دانست که در این دنیای "بازی با کلمات" چطورتبریکی می تواند بیشتر به دل شما بنشیند و همخوان با  یک سایت سینمائی باشد تا اینکه....
خانم "پوران درخشنده" در پاسخ به انجام وظیفه ی من برای تبریک سال نو به ایشان ، پاسخی دادند .همان بود که می خواستیم .حالا آن را با تاخیر تقدیم شما می کنم:
 
خداوند قادرترين کارگردانى است که با رسيدن سکانس نوروز مى گويد 
نور ، صدا ، حرکت !
و او زيباترین فيلم هستى را با بازيگرى تمام مخلوقات کليد مى زند.
بهترين نقش را برايتان آرزومندم!
نوروزتان مبارک
از طرف همه ی آنهائی که در سی و یک نما به عشق شما قلم میزنند
 
منتشرشده در گوناگون

هما گویا (سی و یک نما) – دو زمان گفتن یا نوشتن سخت می شود. وقتی برای گفتن ، حرف زیاد باشد و وقتی حرفی برای گفتن نباشد. از بهروز وثوقی گفتن هم بسیار سخت است و البته ...تکراری. بخصوص این سالها و نزدیک شدن به هشتمین دهه زندگی اش  که بیشتر آن حیف شد. حیف نه تنهابرای او که برای ما و سینمای ما که چه سرمایه ای را تلف کردیم و حالا هیچ فرش قرمزی نمی تواند جبران این اتفاق باشد. دیگر هیچکس نمی تواند موهای سفید قیصر را دوباره از نو سیاه کند، دیگر این اسطوره در هفتاد سالگی نمی تواند رضا موتوری شود و کتک خورده، خیابان های تهران را زیر پای غرورش له کند. دیگر نمی تواند "سید" گوزن ها شود و دخل مواد فروش محل را بیاورد . حال با هم دیالوگ های مردی را مرور می کنیم که بقول "ممل آمریکائی" وسط مهرآباد آمریکا پیاده اش کردیم تا پمپ بنزین بخرد.

منتشرشده در سینمای ایران

هما گویا (سی و یک نما) - در میان آنانی  که نماینده مردم کشورم در بهارستان هستند، سی نفر به شهر من تعلق دارند و از میان این سی نفر دو نفر را از نزدیک می شناسم.

منتشرشده در گوناگون

هما گویا (سی و یک نما) – کوچه ی بی نام از آن فیلم هائی است که از همان سکانس اول می توان حدس زد که ارزش دیدن دارد. طراحی لباس و گریم باران کوثری و حرکت خوب دوربین محمود کلاری وقتی نا م کوچه را که به واقع" بی نام" است به رخ ما می کشد و کنایه تلخ کوچه ی " علیرضا بی نام"به مخاطب می گوید که هاتف علیمردانی می خواهد برای ما قصه بگوید، از همان قصه هائی که خیلی وقت است در فیلمنامه های ما گم شده.

منتشرشده در سینمای ایران

سی و یک نما – جک (جاکوب ترمبلی) امروز پنج ساله می‌شود. او بعدها می‌فهمد که پنج سالگی چه نقطه‌ی عطفی در زندگی اوست. نقطه‌ای که در حقیقت شروع زندگی او محسوب می‌شود. امروز هم مثل روزهای دیگر است. او و مادرش تنها واقعیتی هستند که وجود دارند. شاید "نیک پیر" هم واقعی باشد. همان موجودی که هر وقت درب "اتاق" بدون پنجره که تنها یک روزنه‌ی سقفی دارد را باز می‌کند، جک باید در کمد مخفی شود و آن شب را در آنجا بگذراند.

منتشرشده در سینمای جهان

هما گویا (سی و یک نما)- صدای خشدار او مرا به یاد مادرش "فرشته طائرپور" می اندازد و ته چهره اش مرا می برد به دنیای گلنار. همان گلناری که گلی بود...

منتشرشده در سینمای ایران

هما گویا (سی و یک نما)-یک بچه ی خرمشهر می خواهد قصه ای بنویسد که شخصیت اصلی آن نیزیک دختر خرمشهری است. می خواهد این دختر را از آخرین سالهای قبل از انقلاب به زمان جنگ بکشاند، می خواهد از نگاه او شهرش را ببیند که چطور سقوط کرد وچطور با رشادت ها و خون ها دوباره آزاد شد و می خواهد با این دختربه امروز برسد، امروزی که گاه فکر می کنیم که چه خوب "ممد نبود و ندید" که این روزها چقدر از هم دور مانده ایم و چطور یاران گاه رو به روی یاران قرار می گیرند.

منتشرشده در تلویزیون

هما گویا (سی و یک نما)-به دعوت هاله مشتاقی نیا آمده ایم تا "جان گز" را ببینیم. نمایش روایتی از فتح است که این بار خانمی نوشته  که نمایش نامه هایش همیشه لطافت زنانه دارند و با فاصله از این دورانی که سنش قد نمی دهد تا به یاد بیاورد.

"هاله مشتاقی نیا" بچه زمان جنگ نیست.بچه زمان فیلم های اینگرید برگمن هم نیست .حتی زن میانسال مقابل "مرد ناتمام "هم نیست.اما همیشه با سوژه های اجتماعی "تقدیر بازی" می کند. سال گذشته نیز نمایش "تقدیر بازان" او در جشنواره فیلم فجر چه خوش درخشید.گاه حسش و داشته هایش از سنش جلو میزنند.همانقدرحس یک جوان و دغدغه هایش را دارد که در کنارش حس یک زن میانسال را و نویسنده باید چنین باشد. با نوشته های او هر کس می تواند ارتباط بگیرد و البته شاید...هم جنسان او بیشتر، اما در  لابلای نوشته های زنانه او، مردها نیز همراه می شوند وبعد...یکروز...

بهانه قصه ی "جان گز"  از اتفاق تاریخی و تکاندهنده ی بازگشت شهدای خط شکن شکل می گیرد و از موزه جنگ، ذهنش را درگیر می کند.

 

از دیدن ساعت "شهید باکری" که چه بی جهت کوک شده و کار می کند و هاله مشتاقی نیا فکر می کرد که یک معجزه، قلب ساعت شهید باکری را دوباره به طپش درآورده و شاید شهید باکری مفقودالجسد، برای مشایعت خط شکن های غواص آمده باشد.راستی چرا باید ساعتی که در زمانش ایستاده کوک کرد تا جعلی کار کند؟این بار هم یک کار نمایشی کردیم در قبال شهدا. مشتاقی نیا به سرعت نوشت.به بهانه 175 سوال که در ذهنش بود.سوال هائی که جان را می گزید."نیما دهقان" خواست که جان گز ها را روی صحنه ببرد.چه کسی بهتر از او که سالها دغدغه ی نمایش هایش جنگ بوده و کارهایش بارها تحسین شده اند.از "خنکای ختم خاطره" که بی نظیر بود تا "ترن" و"دو لیتر در دو لیتر جنگ".

دیشب باباتو دیدم عطا! همان پیرمردی که هنوز هم بعد از 29 سال برایت یک استکان چای می ریزد و می داند که تو هستی و آن چای را خواهی نوشید. دیگر حتی امیر هم از دیدن یک استکان چای داغ اضافه در میزبانی پدر تعجب نمی کند. دیشب باباتو دیدم عطا! در همسایگی علی اوراقچی که حتی خبر نداشت، همسایه ی خط شکنش،"جان گز"و دست بسته به خانه برگشته...

 دیشب باباتو دیدم عطا! که دنبال آمپول و آمپول زن می گشت تا بتواند آبروی دخترکی رو حفظ کند.من بابات را دیدم که می خواست ببیند آیا اگر خانه اش رو گرو بگذارد، میتواند یک ماشین قدیمی عتیقه برای عروسی  دختر همرزم تو کرایه کند و گل برند. همان دختری که در آرایشگاه منتظر داماد مانده.

دیشب باباتو دیدم عطا که می خواست جستجو کنه بیند یک بلیت رفت و برگشت  آلمان، برای درمان یک درد کهنه چند است .بابات را دیدم که زار میزد وقتی که می دید رفیقت به هواپیما نرسیده، جان داده است.تو با دستان بسته و او با قلب شکسته. بابات را دیدم که چطوربا برادر مستعصل مانده ی رفیقت در گریستن همراهی می کرد.

دیشب خودت را هم دیدم عطا..!.شاید تو بودی یا شاید هم پدر بیتا که  از دیدن عکس استخوان و پلاک و چند رشته ریسمان به دست های بسته ی پدرش در فضای مجازی بی تاب است.

تو را دیدم که دست هایت دیگر بسته نبود اما زبانت بند امده بود.چه خوب که پاهایت را نبسته بودند و می توانستی سرک بکشی به دنیائی که حالا آدم هایش بی دوست داشتن، لایک می کنند حتی عکس استخوان هایت را با دستهای بسته.

چه خوب که رفتی سری زدی به پیرزنی که نمی داند درد خودش بیشتر است یا داغ دل خواهرش.نمی داند برگشتن بهتر است یا در انتظار برگشتن بودن.به اپیزودی که یقینا بهترین قصه ی جان گز است و بهترین بازی ها را دارد.

چه خوب که آمدی و کنار ما هم نشستی تا با هم نگاه کنیم صحنه راو با هم اشک بریزیم در کنار تماشاچی ها.چه ترفند خوبی از نیما دهقان خوش ذوق.

راستی...تو کی بودی؟

شاید یکی از 175 عطائی که وقتی به خانه برگشتند...بعد از سه دهه به خانه برگشتند، در محله قدیمی،راه را گم کردند،خانه شان را گم کردند چرا که  خانه ها را کوبیده بودند و دوباره ساخته بودند اما  آدمها را کوبیده بودند امانساخته بودند.

"هاله مشتاقی نیا" بچه زمان جنگ نیست.بچه زمان فیلم های اینگرید برگمن هم نیست .حتی زن میانسال مقابل "مرد ناتمام "هم نیست.اما همیشه با سوژه های اجتماعی "تقدیر بازی" می کند. سال گذشته نیز نمایش "تقدیر بازان" او در جشنواره فیلم فجر چه خوش درخشید.گاه حسش و داشته هایش از سنش جلو میزنند.همانقدرحس یک جوان و دغدغه هایش را دارد که در کنارش حس یک زن میانسال را و نویسنده باید چنین باشد. با نوشته های او هر کس می تواند ارتباط بگیرد و البته شاید...هم جنسان او بیشتر، اما در  لابلای نوشته های زنانه او، مردها نیز همراه می شوند وبعد...یکروز...

می خواهد جسارت به خرج بدهد و از آنهائی بنویسد که به زمان و تجربه نگارش او تعلق ندارند.

شاید می خواهد دینش را ادا کند...

بهانه قصه ی "جان گز"  از اتفاق تاریخی و تکاندهنده ی بازگشت شهدای خط شکن شکل می گیرد و از موزه جنگ، ذهنش را درگیر می کند.

از دیدن ساعت "شهید باکری" که چه بی جهت کوک شده و کار می کند و هاله مشتاقی نیا فکر می کرد که یک معجزه، قلب ساعت شهید باکری را دوباره به طپش درآورده و شاید شهید باکری مفقودالجسد، برای مشایعت خط شکن های غواص آمده باشد.راستی چرا باید ساعتی که در زمانش ایستاده کوک کرد تا جعلی کار کند؟این بار هم یک کار نمایشی کردیم در قبال شهدا. مشتاقی نیا به سرعت نوشت.به بهانه 175 سوال که در ذهنش بود.سوال هائی که جان را می گزید."نیما دهقان" خواست که جان گز ها را روی صحنه ببرد.چه کسی بهتر از او که سالها دغدغه ی نمایش هایش جنگ بوده و کارهایش بارها تحسین شده اند.از "خنکای ختم خاطره" که بی نظیر بود تا "ترن" و"دو لیتر در دو لیتر جنگ".

 صحنه برای این همه حرف شاید کوچک است اما او توانست.

"سیامک احصائی" از فضای کوچک سالن سرو دنیائی به وسعت چند اپیزود چسبیده به هم ساخت. دنیائی که از پشت شیشه هم می شد دید. شیشه ها و پنجرهائی که خیس میشوند از اشک آسمان در انتهای نمایش. بازی ها چه درخشان است. نمی دانم این "رویامیرعلمی" روی صحنه بیشتر احساس راحتی می کند یا در خانه خودش. فکر می کنم روی صحنه بیشتر. چرا که او با بازیش همیشه صحنه را می بلعد و اپیزود "فراموشی" را من خیلی دوست دارم عطا.

"علی صالحی" چقدر خوب است.چرا این بازیگر خوب هرگز جائی که باید قرار نمی گیرد؟ ما بازیگران خوبی داریم که بازیشان گاه شهید می شودو جانباز و در حق هنرشان ظلم.او علی صالحی است و نه پسر عموی مجید صالحی. او خود برای خود شناسنامه دارد و در اپیزود آخر جان گز چقدر خوب از بازیگریش دفاع می کند به شرط آنکه بازیش را کنار بازی پرویز پرستوئی در آژانس شیشه ای نگذاریم.

"ناهید مسلمی" با بازی خوب و تحسین شده اش چه جای مناسبی ایستاده و "حسین مسافر آستانه" که با این حضور یادآوری می کند که قبل از اینکه مدیر شود و مدیر باشد مرد صحنه بوده و هست و حالا در نقش پدری که چه انتخاب سختی داشته و چه خون بهائی پرداخته است. چه اپیزود خوبی است این "خون بها".

"هومن کیائی" در نقش علی اوراقچی چه دلبری دارد  از هنر بازیگری.همیشه اورا روی صحنه بیشتر شناختم تا در قاب دوربین. نه اینکه او برای تصویر کم بگذارد که این روزها تصویر است که انقدر بی خانمان شده که خانه ی امنی برای بازیگران خوب نیست.

اما حیف که این اپیزود الکن می ماند و فرصت نمی دهد تا تماشاگر بهتر از بازی خوب او لذت ببرد. چقدر بهتر می شد اگر این زنگ اشتباهی که به بهانه بازگشت یک شهید زده شد و مسیر زندگی او را عوض کرد بهتر و بیشتر نوشته و به چشم می آمد.اپیزود علی اوراقچی ، بخش شهید شده ی این نمایش است به نظرم .

 "غزاله رشیدی" در کنار هومن کیائی است  بابازی خوبی که از میمیک چهره اش هم وام می گرفت.فندکی که هر چه می کند روشن نمیشد. فکر کنم گاز داشت. مشکل از سنگ فندک بود که باید عوض می شد.خیلی هم فرقی نمی کردروشن شود یا نه چرا که روشنی آن فندک هرگز نمی توانست زندگیش را روشن کند.زندگی او هم بی شباهت به اون فندک نبود.

"ویدا جوان" که فکر می کنم حالا حالاها فرصت خودنمائی روی صحنه را داشته باشد . در همین جان گز هم خودش را آنقدر شیرین کرده که به حق شخصیتش در دو اپیزود جای بگیرد، در دو اپیزود برتر این نمایش.

"سهیلا صالحی" در اپیزود فراموشی حاضر بود.اپیزودی که لبخند تلخی را روی لب ما می نشاند و چه ماهرانه در میانه ی این قصه های اپیزودیک جا گرفته است تا نفسی تازه کنیم و چقدر بازی سهیلا صالحی را که برای اولین بار روی صحنه می دیدم دوست داشتم .او که در آرایشگاه کار می کند و گاه برای فراموشی، دمی هم به خمره میزد.

اپیزود آخر کمی تکراری است و کمی شعاری اما هاله مشتاقی نیا در این اپیزود  فکر ما را خوانده بود وقتی که این دیالوگ را از زبان همان آقائی که خیار بی طعم را به سیب ترجیح می داد می شنیدیم  که می گفت:" این حرف ها را قبلا در یک فیلمی شنیده بودم اما یادم نمیاد اسمش چه بود". "علیرضا آرا " یادش بود که اسم آن فیلم چه بود، من هم اسم آن فیلم را می دانم اما نمی گویم چون شما هم بادیدن این اپیزود ازجان گز به یاد آن فیلم خواهید افتاد.این اپیزود را دوست داشتم، پایان خوبی برای جان گزبود با بازی های خوب،اما ریتمش در ابتدا  با طولانی شدن در پوست کندن و خوردن خیارو پاک کردن دندان ها کشدارمی نمود تا جائی که شاید بهتر بود تا حذف شود.

 وقتی وارد سالن می شویم ، یکی از پرسوناژها پشت به ما روی صحنه در تاریکی نشسته.نور می آید و فضا روشن می شود و آغاز نمایش.با این شخصیت آشنا می شویم.همان "بازمانده ای" که دست ما را می گیرد و با خود به اپیزود های جان گز میکشد.بازمانده ای با بازی "ابراهیم عزیزی".بی یک کلام و بی کلامی چه بازی سختی است که من هرگز یاد نگرفتم که گاه سکوت معجزه می کند.

نویسنده و کارگردان نمی خواهند ما را مثل بعضی از قصه ها در نیمه یا در آخر داستان غافلگیر کنند تا بفهمیم او شهیدی است که دیده نمی شود مگر با چشم جان. به همین خاطر در اپیزود اول او جلوی "بی تا" درکافی شاپی همین حوالی تهران می ایستد و دستش را جلوی چشمان او می کشد اما بی تا عکس العملی نشان نمی دهد تا ما بفهمیم حضور فیزیکی او مفهومی ندارد.نه خانم دکتر و نه ما او را نباید ببینیم، بلکه باید حسش کنیم.

تهران همین حوالی اپیزود اول جان گز است با بازی  "احسان بهلولی" و "دیانا فتحی" که ما را به این قصه می کشاند.فراموش نکنیم که این آقای دکتر تزریق نمی کند،فقط تهیه می کند آمپول های سقط جنین را.البته حالا...شاید هم تزریق کرد اما یواشکی. یکی حالا و یکی چهار ساعت بعد.چیه؟ چرا اینطور نگاه می کنید؟بچه شهید نیست که مجوز دارو خانه داشته باشد .خب باید یک جور تلافی درس خواندن هایش را در بیاورد، لااقل داروهایش تاریخ مصرف گذشته ی ناصر خسرونیستند.

و اما "فرزین صابونی"،امیر سر راهی قصه ی جان گز .لمپن عاشق کشی که شکارش خانم های مسن است وسی سال یک سوال یا یک جواب زندگیش را زیر و رو کرده.اگر من به جای او رفته بودم!؟نمی دانم چه شباهتی بین شخصیت هاشم جاوید و امیر هست اما می دانم که هر دو را می شود به خوبی حس کرد.

آره. دیشب باباتو دیدم عطا!امیر هم بود وچه حضور خوبی داشت عین تعبیر وارونه ی یک رویا.امیری که راز زندگیش را با ما و در کنار ما فهمید. این فرزین صابونی هم فرزین صابونی است دیگریک بازیگر شش دانگ تئاتری.

و من.... دیشب 175 عطا دیدم و جانم گزیده شد.

باور می کنی عطا که از جانی گزیده هم میشود لذت برد. من که  لذت بردم.

لذت از یک نمایش ، لذت پر اضطرابی است برای من. وقتی که روی پرده فیلمی را می بینم با وجود  هم ذات پنداری که گاه بی اندازه می شود اما، باز هم می دانم که دلواپسی مفهومی ندارد. هر چه باید اتفاق بیفتد ،قبلا افتاده و من فقط دارم با مرور آن هم دلی می کنم اما تئاتر اینطور نیست. همه چیز به لحظه اتفاق می افتد و به لحظه متولد می شود و من همیشه دل نگرانم. دیشب دل نگرانت بودم عطا.

منبع: مردم سالاری

 

منتشرشده در تئاتر
صفحه26 از35