سی و یک نما - اگر نام "شهره لرستانی" را در گوگل جستجو کنید، روی " مازیار لرستانی" سوییچ میشود. موجب تاسف بیشتر اینکه در ویکیپدیا آثاری که او به عنوان بازیگر، نویسنده یا کارگردان حضور داشته هم اتفاق مضحکی میافتد مثلا مازیار لرستانی در نقش همسر "حاج صالح!!".
سی و یک نما - فیلم "وضعیت اورژانسی" فقط پانزده دقیقه است و کلِ این قصه نیز در کمتر از نیم ساعت اتفاق میافتد. یک قصهی کامل و بدون لکنت که بی فوت وقت همهی آنچه را که باید بدانیم، در تصویر و کلام در اختیار ما میگذارد.
سی و یک نما - وقتی ساندرا و دانشجویی که برای پایاننامهاش مصاحبه با او را که یک نویسنده است انتخاب کرده، رو به روی هم و در نمای نزدیک میبینیم، ناخواسته از نگاه خاص ساندرا، میمیک چهره، نوع حرف زدن، طفره رفتن از سوالها و کنجکاویاش نسبت به دختر دانشجو حس خوبی نداریم. گفتگویی که به دلیل صدای بلند و تکرار شونده موسیقی از طبقهی بالای این کلبهی چوبی مرتفع در منطقهای برفی، بکر و دورافتاده در کوههای آلپ، آرامش مصاحبه را به هم میریزد تا جایی که ادامه آن را به زمان دیگری موکول میکنند. گرچه به نظر میرسد، ساندرا بی میل نیست تا ادامهی گفتگو بهانهای باشد تا دوباره دختر را ببیند چرا که احساس تنهایی میکند و آن را به زبان میآورد.
سی و یک نما - بیشترِ قریب به اتفاق بینندگان سریال "زخم کاری"، از ادامه این سریال در فصل دوم با عنوان "زخمکاری -بازگشت"، ناراضی بودند. بخصوص با تزویرِ اعلام حضور جواد عزتی (برگ برنده سریال) به عنوان بازیگرِ نقش اول در تیتراژ که کلا بیشتر از چند سکانس کوتاه، بیتاثیر و در حاشیه، حضور نداشت.
هما گویا - بیژن بیرنگ را سالهاست میشناسم. خواستم بگویم که خیلی باهوش و خوش ذهنست. اما باید بگویم که او بیشک یک نابغه است. البته که نابغهها هم گاه در مسیر ایده تا اجرا ممکن است شکست بخورند.
سی و یک نما - سینمای رضا میرکریمی امضای خودش را دارد. از "کودک و سرباز" تا "نگهبان شب". از فیلمهای خیلی خوب تا فیلمهای متوسط او و به نظرم این فیلمساز؛ فیلم بد ندارد.
سی و یک نما - چند سال پیش، وقتی داشتم برای محتوای کتابم، از میان بیش از صد گفتگو، انتخاب میکردم، گفتگو با "فرشید منافی" در روزنامه شرق؛ یکی از انتخابهای اصلی من بود که آن را بسیار دوست داشتم، اما ناشر عقیده داشت که امکانش نیست و مجوز کتاب را به خطر میاندازد.
تیتر گفتگو من با فرشید منافی این بود:
"جون من یه بوق بزن!"
سی و یک نما - با یک مثال شروع می کنم؛ سریال "پوست شیر" برادران محمودی با استقبال بسیار رو به رو و دنبال میشد. یک سریال خوش ساخت، خوش ریتم با بازیهای خوب. تا به قسمتهای پایانی رسید. حالا اینکه پایان قصه همین بود یا خیر را میشود حدس زد، اما به هر حال این سریال، بیتوجه به کلیدهایی که قصه به ما میداد و شخصیتهای محوری که باید در پایان سریال امضایی داشتند اما رها شدند، به پایان رسید و موجب شد تا به شکل غیرمنتظره ای کل سریال در مدت زمان کوتاهی از حافظه مخاطبش فاصله بگیرد. این اتفاق در مورد خیلی از فیلمها و سریالهای ایرانی دیگر هم افتاده و یقینا میافتد.
اما در یک پایانبندی درست؛ مثلا "شاید وقتی دیگر" بهرام بیضایی حتی عنوان فیلم هم با پایان آن همخوانی دارد. (البته که بهتر بود "دائی جان ناپلئون" ناصر تقوایی را مثال میزدم که چون اقتباس بود به نظرم آمد، مثال بهجایی نیست).
در سالهای اخیر، بعضی از سناریوهای ایرانی با راه فراری به نام "پایان باز" آشنا شدهاند و از آن وام گرفتند بدون آنکه بدانند، یک پایان باز درست و حساب شده، مفهوم خاص خودش را دارد و گاه انتخاب آن سخت تر از یک پایان کامل است.
برای مثال ما در "جدایی نادر از سیمین" نباید بدانیم که "ترمه"، سیمین را انتخاب میکند یا نادر را. این پایان باز، شاهکار است تا ما بارها و بارها قصه را با خود مرور کنیم و در کنار ترمه تصمیم بگیریم با پدرش بماند یا با مادرش. پایان باز؛ ناتمامی قصه نیست، بستری است برای تفکر و گاه تخیل.
از طرفی پایانبندیهای بیچارچوب مثل به هم زدن یک بازی است که کُل آن را مخدوش میکند. چه پایان خوش باشد و چه تلخ.
این معضل بزرگ سناریو در بیشتر فیلم و سریالهای ایرانی موجب شد تا چند پایانبندی خوب که یک سایت خارجی (Filmatic) کنار هم گذاشته و نظر دنبالکنندگان را در مورد بهترین پایانبندی جویا شده را مرور کنیم.
هما گویا - فریماه فرجامی از خانه هنرمندان تشییع شد. او خیلی وقت بود که مُرده بود و شاید خیلی وقت بود که خودش را کشته بود! اما جالب اینکه از جایگاه او به عنوان بازیگر برجسته کم نشد و این تنها شانسی است که در حرفهی بازیگری آورد و لیاقتش را هم داشت. حالا تشییع میشد بعد از بیست سال.
بعضی در حقش جفا کردند، فریدون جیرانی و پخش مصاحبه ضبط شدهاش با فریماه فرجامی در هفت، داریوش مهرجویی و استفاده از فریماه فرجامی برای حضوری بی دلیل در " لامینور" که گرم کردن تنور اکران فیلمش شود و گرم هم نشد، رضا درمیشیان" و به اشتراک گذاشتن آخرین جشن تولد او که سرخوشی می کرد اما سرخوش نبود و البته هر رسانهای که عکسهای چند سال اخیر فرجامی را به نمایش گذاشت.
مراسم تشییع او یک ویژگی خاص داشت، آنهایی که از او خاطره داشتند با جان و دل آمده بودند. معشوق آفاق آمده بود، آبجی کوچیکهی ماهمنیر آمده بود، آخ که امین تارخ نیامده بود و چقدر جایش خالی بود از لوکیشن "مادر” تا لوکیشن"سرب".
اما بازیگران جوان نبودند. درست است که او را از نزدیک نمیشناختند و از او خاطرهای نداشتتد، اما فیلمهایش را هم ندیده بودند؟ هرگز از تواناییهای او در بازیگری وام نگرفته بودند؟
رفقای "خوش قلم" کجا بودند؟
مرضیه برومند در میان کلامش چیزی گفت که دلم لرزید. راست میگفت:
برومند گفت: فریماه فرجامی از نسلی است که همیشه کنار مردم بودند. روسری سر کردند و نقش کارگر کارخانه رب را بازی کردند. مقنعه سر کردند و نقش همسر و کارمند را بازی کردند. چادر سر کردند و نقش مادر و همسر شهید را بازی کردند. اینها در قلب مردم ستاره هستند. ما سیاسی نیستیم ولی همواره با مردم هستیم.
اشاره خانم برومند تلنگری است. بازیگرانی که برای جلوی دوربین رفتن، باید به جای زیبا شدن، زشت میشدند و فریماه فرجامی که برای بعضی از فیلمها باید خوشرنگی چشم هایش را با لنز میپوشاند.
ببینیم امروز چه خبر بود:
سی و یک نما - خاکسپاری کیومرث پوراحمد انگار فرق داشت. هم باشکوه بود و هم تفکربرانگیز. هر چه بود احترام بود و سوک اما امید بخش و قدرشناسانه. انگار آمده بودیم با هم آشتی کنیم. چه خوب که هنوز زندهایم در مصیبتها کنار هم.
گر چه بودند آنهایی که میخواستند این مراسم دلی را هم سیاسی کنند اما قصه، قصهی مجید بود و غم بود و شوک و درد مشترک. اگر سیاست هم بود اما گوشهای نشسته بود.
زندانیان سیاسی آزاد شده آمده بودند، مثل جعفر پناهی و محمد رسولاف. بازداشت شدههای آزاد شده هم بودند مثل کتایون ریاحی. چهرههای کم پیدا بودند مثل طنازطباطبایی و سروش صحت، اصولگرایان دو آتیشه هم بودند مثل حبیب احمد زاده. رفیق و همکارهای قدیمی بودند مثل مرضیه برومند مدیر عامل فعلی خانه سینما، احمد امینی یا همایون اسعدیان. بازیگران بودند و بازیگرانی که با قصههای او بیشتر شناخته شدند هم صاحب عزا بودن مثل جهانبخش سلطانی و بهزاد خداویسی. حتی محمدعلی زم هم بود. پدر روح الله زم که اعدام شد.
ممنوعالکارها بودند، ممنوعالتصویرها هم بودند. ممنوعالخروجها آمده بودند، راستی! ستارهی "شب یلدا" شاهکار پوراحمد هم بود، محمدرضا فروتن را میگویم. آنها که درونشان از همه زیباتر است هم بودند و مهمتر از همه.....
مردم بودند و اینبار نیامده بودند تا با سلبریتیها عکس بگیرند. صاحب عزا بودند در کنار خانوادهی پرشمار و عزادار کیومرث پوراحمد. دنبال برادر بزرگش میگشتم. همانکه قبل از او در کار فیلمسازی بود. ندیدمش. آنها که از اصفهان سلام بی بی را به پسرش میرساندند. مادر از راه دور هم فرزتدش را تنها نمیگذارد.
البته که مردم نمیتوانستند چندان داخل جمع شوند و امکانش نبود.
حتی دلواپسان هم بودند...
حوصلهتان سر نرود از بودند و بودند گفتنهای من.
بگذارید اسامی بعضیها را بگوییم تا ببینید که چه دورهمی تلخ و باشکوهی بود این وداع. شاید تلنگری که هنوز هم میشود از کنار هم بیاعتنا نگذشت. ما هنوز هم قدردانی و با هم بودن را بلدیم.