هما گویا (سی و یک نما) – هنرمندان زیادی را از نزدیک دیده یا می شناسم اما خسرو شکیبائی جزو آنها نبود. عجیب است که هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او همیشه به عنوان یک بازیگربزرگ برایم بسیار قابل احترام بود اما اینکه چطور انسانی است را نمی دانستم. در سالهای فعالیت رسانه ایم بارها تجربه کردم که بعضی ها را بهتر از هرگز از نزدیک ندید چرا که شخصیت آنها قضاوت در مورد کارشان را تحت الشعاع قرار می دهد و برخی دیگر را باید افسوس خورد اگر از نزدیک هم کلامشان نشد. من خسرو شکیبائی را ندیده بودم اما در مراسم تدفینش شناختم. انگار هزار بار دیده بودمش.
بهانه، بهانه سالروز تولد اوست اما من از مراسم خاکسپاریش خاطره دارم. انگار برای من آن روز، خسرو شکیبائی دوباره متولد میشد.
صبح زود بود که خبر را از "مجید صالحی" شنیدم و شوکه شدم. آن زمان در روزنامه شرق همکاری داشتم. با "احمد غلامی" تماس گرفتم و گفت که خودم شخصا به مراسم تدفینش بروم و از حال و هوای آنجا گزارش بنویسم.
قرار بود "مهدی حسنی" هم بیاید و عکس بگیرد.دوباره گوشی ام زنگ خورد و دوباره مجید صالحی بود که می گفت چقدر مایل است تا من از خسرو شکیبائی مطلب مفصلی بنویسم. به او اطمینان دادم تا فردا آنقدر مطالب گوناگون از معروفترین و مشهورترین هنرمندان و روزنامه نگاران و منتقدین با بهترین خاطره ها و تعریف ها نوشته خواهد شد که من چیزی در آن میان که شایسته باشد نمی توانم بنویسم. من...هیچ خاطره ای جز از هنرش نداشتم.
خواستم تاکسی خبر کنم که همسرم گفت که می خواهد در مراسم شرکت کند و بعد هم دخترم. دخترم که عاشق "رضا" ی خانه سبز در خردسالگیش بود.
خیلی تا بهشت زهرا فاصله داشتیم اما تمام مسیر بسیار شلوغ بود. شماره ی "سهیل نوروزی" را گرفتم. فیلمبردار "خانه سبز". گفت نرسیده به بهشت زهراست اما می خواهد برگردد چون بعید است بشود حتی نزدیک قطعه هنرمندان شد.
حرفش را گوش نکردم. به سختی و با تاخیر به بهشت زهرا رسیدیم. مسیر را کامل بسته بودند.پیاده به طرف قطعه هنرمندان رفتیم. چه خبر بود. اصلا گزارش چه مفهومی می توانست داشته باشد. همه مردم بازیگران این سکانس از پایان فیلم زندگی خسرو شکیبائی بودند. عکاس ها برای شکار لحظه ها روی درخت های کم جان قطعه 88 در حالتی کمین کرده بودند که هر لحظه باید منتظر شکستن شاخه و افتادنشان از آن بالا می بودیم.
از موهای میزانپیلی شده و عاشقان بازیگری و پسرهای موسیخ شده به اندازه ی مراسم تشییع و تدفین این روزهای هنرمندان خیلی خبری نبود. مردم برای دیدن بازیگرها و عکس گرفتن نیامده بودند. برای خودش آمده بودند. آمده بودند تا بگویند: حال ما خوب است اما تو باور نکن".
مردم بودند، هنرمندان بودند و حتی سیاستمداران هم بودند. انگار در آن میان عوامل و سازندگان "خانه سبز" صاحب عزا محسوب میشدند. تنها گروهی که توانسته بودند در محلی که برای تدفین درنظر گرفته شده بود بایستند.
اما حالا عمو خسرو را چطور باید به خانه ابدیش هدایت کرد؟ مگر میشد!!
آمبولانس چند بار تا نزدیک قطعه آمد و دوباره برگشت. پاهایم گزگز می کرد از بس که لگدش کرده بودند. روی پله ی یک شبستان نشستم و نگاه کردم. حالا انگار خسرو شکیبائی را به خوبی می شناختم. لابد او حرف های زیادی از دل میزد که اینطور به دل نشسته بود. لابد او آنقدر خوب بود که جوان های بازیگر آنطور برایش زجه می زدند و مسن تر ها اشک می ریختند.
بالاخره خسرو شکیبائی با تاخیر زیاد به خاک سپرده شد. پیکرش را مجبور شدند از مسیر دیگری و از پشت قطعه به محل دفن برسانند و من بی هیچ گزارشی برگشتم. از هیچکس در مورد او سوالی نکردم اما...او را در مراسم تدفینش شناختم.
هماگویا (سی و یک نما)- چهارم عید بود. از پله ها اومد پایین و گفت که شما برید خونه مهدی. پروین رو هم ببرید. من یه چرت می خوابم و بعد میام. ما رفتیم خونه ی مهدی، پروین رو هم بردید. اما او نیومد...
هما گویا (سی و یک نما) – دو زمان گفتن یا نوشتن سخت می شود. وقتی برای گفتن ، حرف زیاد باشد و وقتی حرفی برای گفتن نباشد. از بهروز وثوقی گفتن هم بسیار سخت است و البته ...تکراری. بخصوص این سالها و نزدیک شدن به هشتمین دهه زندگی اش که بیشتر آن حیف شد. حیف نه تنهابرای او که برای ما و سینمای ما که چه سرمایه ای را تلف کردیم و حالا هیچ فرش قرمزی نمی تواند جبران این اتفاق باشد. دیگر هیچکس نمی تواند موهای سفید قیصر را دوباره از نو سیاه کند، دیگر این اسطوره در هفتاد سالگی نمی تواند رضا موتوری شود و کتک خورده، خیابان های تهران را زیر پای غرورش له کند. دیگر نمی تواند "سید" گوزن ها شود و دخل مواد فروش محل را بیاورد . حال با هم دیالوگ های مردی را مرور می کنیم که بقول "ممل آمریکائی" وسط مهرآباد آمریکا پیاده اش کردیم تا پمپ بنزین بخرد.
هما گویا (سی و یک نما) - در میان آنانی که نماینده مردم کشورم در بهارستان هستند، سی نفر به شهر من تعلق دارند و از میان این سی نفر دو نفر را از نزدیک می شناسم.
هما گویا (سی و یک نما ) – عین جمله خالق اژدهائی که حتی برلیانه هم نفهمید، از کدام در وارد می شود در رابطه با کم لطفی لیلا حاتمی نسبت به خبرنگاران این است: "چه لذت عميقى ميبرم از پاسخ هاى شفاف ليلا حاتمى به سوال هاى احمقانه خبرنگارهاى دوزارى". آقای حقیقی! بضاعت رسانه ای ما اجازه نمی دهد تا خبرنگاران گرانتری داشته باشیم، بی نواها ریال می گیرند، نه دلار. خوب هائی هم داریم که اجازه نوشتن ندارند.
هما گویا (سی و یک نما) – کوچه ی بی نام از آن فیلم هائی است که از همان سکانس اول می توان حدس زد که ارزش دیدن دارد. طراحی لباس و گریم باران کوثری و حرکت خوب دوربین محمود کلاری وقتی نا م کوچه را که به واقع" بی نام" است به رخ ما می کشد و کنایه تلخ کوچه ی " علیرضا بی نام"به مخاطب می گوید که هاتف علیمردانی می خواهد برای ما قصه بگوید، از همان قصه هائی که خیلی وقت است در فیلمنامه های ما گم شده.
هما گویا (سی و یک نما ) – یکی از متفاوت ترین شب ها در کاخ جشنواره سی و چهارم فجر، شبی بود که سیاستمداران با سینما آشتی کرده بودند. آن شب، هم سینما به دیدار سیاست می رفت و هم سیاست به دیدار سینما. شبی که فیلم "لانتوری" رضا درمیشیان در چند قدم مانده به صبح، روی پرده رفت و دکتر عارف، دکتر کواکبیان و علی مطهری سه کاندید ائتلاف بزرگ اصلاحات به تماشای آن نشستند.
سی و یک نما – جک (جاکوب ترمبلی) امروز پنج ساله میشود. او بعدها میفهمد که پنج سالگی چه نقطهی عطفی در زندگی اوست. نقطهای که در حقیقت شروع زندگی او محسوب میشود. امروز هم مثل روزهای دیگر است. او و مادرش تنها واقعیتی هستند که وجود دارند. شاید "نیک پیر" هم واقعی باشد. همان موجودی که هر وقت درب "اتاق" بدون پنجره که تنها یک روزنهی سقفی دارد را باز میکند، جک باید در کمد مخفی شود و آن شب را در آنجا بگذراند.
هما گویا (سی و یک نما)- صدای خشدار او مرا به یاد مادرش "فرشته طائرپور" می اندازد و ته چهره اش مرا می برد به دنیای گلنار. همان گلناری که گلی بود...