هما گویا(سی و یک نما) – امسال برایم نمایشگاه کتاب، حس و حال دیگری دارد. حسی شاید ازدلواپسی. امسال در میان آن همه کتاب دیدنی و خواندنی ، کتاب "من رو به روی آنها" با آن جلد سیاه ، سفید و قرمزش هم می خواهد خودنمائی کند.چشم می گردانم تا ببینم آیا نیم نگاهی هم به این کتاب خواهد افتاد. کتابی که قصه نیست اما قصه ها دارد، قصه هائی عین زندگی...
هما گویا (سی و یک نما)– حدود سی سال پیش لباس های دست دو خارجی که بصورت کمک های غیر نقدی از کشورهای اروپائی و زیر نظر سازمان های ذی صلاح به کشورهای محروم و جنگ زده فرستاده می شد کم کم از مرزهای سیستان و بلوچستان و آذربایجان و کردستان سر از پایتخت در آورد که حالا تبدیل به یک کالای لوکس پنهانی شده که نه تنها قشر مرفه جامعه از آن استقبال می کنند بلکه راهکار کم خرجی است برای طراحی لباس در فیلم ها ، سریال ها و بیشتر از آن نمایش های تئاتر.
هما گویا - امروز صفحه ی شخصی ام یادداشتی را به من یادآوری کرد که وقتی خواندم، دیدم هنوز هم می شود مرورش کرد. یادی از سعدی افشار، باز مانده ای که رفت و من هنوز بیاد دارم او را که غریبانه و رنجورگوشه ی یکی از جشنواره ها ایستاده بود و سیگار می کشید و این آخرین بار بود که دیدمش.
هما گویا (سی و یک نما) – فیلم ابد و یک روزبا بازی ها و کارگردانی فوق العاده اش، یکی از بدترین فیلم هائی است که در چند سال اخیر دیده ام. قصه ای که هم به خودش دروغ می گوید و هم به مخاطبش. اما آنقدر بازی ها روان و فیلم خوش ساخت است که ناخواسته دروغ هایش را باور می کنیم وکاریکاتوری از یک تراژدی سیاه را با یک درام غم انگیز عاطفی و البته باورپذیر اشتباه می گیریم.
هما گویا(سی و یک نما) – حسین معززی نیا آنقدر عزیز است و آنقدر اعتبار دارد که نیازی نیست برای کسب مکانی امن تر در نگاه دیگران از "شهید آوینی" وام بگیرد اما مسلما اینکه شریک زندگی یادگار مرتضی آوینی بودن هم کم سعادتی نیست. دیشب این نویسنده ، منتقد، روزنامه نگار و مستندساز خوب کشورمان به همراه کوثر و لیلایش مهمان برنامه خندوانه بودند. جایت خالی آقا مرتضی! لیلایت چه شیرین است.
هما گویا(سی و یک نما)- باز هم روی گوشی ام پیغام دیگری از دختر ثریا حکمت است: "من مامان ندارم". برای این خبر ترجیح می دهم مطلبی را که دیروز در روزنامه مردم سالاری نوشته بودم تکمیل کنم. همین
مردم سالاری :روي گوشيام يک پيغام ميآيد. دختر ثريا حکمت بازيگر قديمي سينما و تلويزيون است. ميخواهد هر وقت فرصت بود با او تماس بگيرم. سه روزي ميشود که با هم دوستيم؛ درست از روزي که مادرش به کما رفت.
هما گویا (سی و یک نما) – بعضی ها سه شنبه میروند شمال ، شلوارک می پوشند، جوجه سیخ می کنند و جوج می خورند با...نوشابه. یک شوخی تر و تمیز که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت و گاه به گاه تلنگری به آن زدن چاشنی خوبی به برنامه "دورهمی" می داد تا اینکه انقدر از حد گذشت وبی جهت تکرار شد که یخ کرد و از دهن افتاد.اما مهران مدیری حالا دارد حرکتی را تکرار می کند که لوس نیست، حتی توهین هم نیست بلکه خطر ناک است.
هما گویا (سی و یک نما) – به بهانه ی روز مادر بی مناسبت ندیدیم تا یادداشت و گفتگوی پنج سال پیش ، زمانی که بانوی بازیگری را از دست دادیم که در تمام نقش هایش، همیشه مادر بود و گاه نقش مادر بازیگرانی را ایفا کرد که چندان فاصله ی سنی با خودش نداشتند را باز خوانی کنیم. مطلبی که من برای روزنامه مردمسالاری تهیه کرده بودم.
هما گویا (سی و یک نما) – هنرمندان زیادی را از نزدیک دیده یا می شناسم اما خسرو شکیبائی جزو آنها نبود. عجیب است که هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او همیشه به عنوان یک بازیگربزرگ برایم بسیار قابل احترام بود اما اینکه چطور انسانی است را نمی دانستم. در سالهای فعالیت رسانه ایم بارها تجربه کردم که بعضی ها را بهتر از هرگز از نزدیک ندید چرا که شخصیت آنها قضاوت در مورد کارشان را تحت الشعاع قرار می دهد و برخی دیگر را باید افسوس خورد اگر از نزدیک هم کلامشان نشد. من خسرو شکیبائی را ندیده بودم اما در مراسم تدفینش شناختم. انگار هزار بار دیده بودمش.
بهانه، بهانه سالروز تولد اوست اما من از مراسم خاکسپاریش خاطره دارم. انگار برای من آن روز، خسرو شکیبائی دوباره متولد میشد.
صبح زود بود که خبر را از "مجید صالحی" شنیدم و شوکه شدم. آن زمان در روزنامه شرق همکاری داشتم. با "احمد غلامی" تماس گرفتم و گفت که خودم شخصا به مراسم تدفینش بروم و از حال و هوای آنجا گزارش بنویسم.
قرار بود "مهدی حسنی" هم بیاید و عکس بگیرد.دوباره گوشی ام زنگ خورد و دوباره مجید صالحی بود که می گفت چقدر مایل است تا من از خسرو شکیبائی مطلب مفصلی بنویسم. به او اطمینان دادم تا فردا آنقدر مطالب گوناگون از معروفترین و مشهورترین هنرمندان و روزنامه نگاران و منتقدین با بهترین خاطره ها و تعریف ها نوشته خواهد شد که من چیزی در آن میان که شایسته باشد نمی توانم بنویسم. من...هیچ خاطره ای جز از هنرش نداشتم.
خواستم تاکسی خبر کنم که همسرم گفت که می خواهد در مراسم شرکت کند و بعد هم دخترم. دخترم که عاشق "رضا" ی خانه سبز در خردسالگیش بود.
خیلی تا بهشت زهرا فاصله داشتیم اما تمام مسیر بسیار شلوغ بود. شماره ی "سهیل نوروزی" را گرفتم. فیلمبردار "خانه سبز". گفت نرسیده به بهشت زهراست اما می خواهد برگردد چون بعید است بشود حتی نزدیک قطعه هنرمندان شد.
حرفش را گوش نکردم. به سختی و با تاخیر به بهشت زهرا رسیدیم. مسیر را کامل بسته بودند.پیاده به طرف قطعه هنرمندان رفتیم. چه خبر بود. اصلا گزارش چه مفهومی می توانست داشته باشد. همه مردم بازیگران این سکانس از پایان فیلم زندگی خسرو شکیبائی بودند. عکاس ها برای شکار لحظه ها روی درخت های کم جان قطعه 88 در حالتی کمین کرده بودند که هر لحظه باید منتظر شکستن شاخه و افتادنشان از آن بالا می بودیم.
از موهای میزانپیلی شده و عاشقان بازیگری و پسرهای موسیخ شده به اندازه ی مراسم تشییع و تدفین این روزهای هنرمندان خیلی خبری نبود. مردم برای دیدن بازیگرها و عکس گرفتن نیامده بودند. برای خودش آمده بودند. آمده بودند تا بگویند: حال ما خوب است اما تو باور نکن".
مردم بودند، هنرمندان بودند و حتی سیاستمداران هم بودند. انگار در آن میان عوامل و سازندگان "خانه سبز" صاحب عزا محسوب میشدند. تنها گروهی که توانسته بودند در محلی که برای تدفین درنظر گرفته شده بود بایستند.
اما حالا عمو خسرو را چطور باید به خانه ابدیش هدایت کرد؟ مگر میشد!!
آمبولانس چند بار تا نزدیک قطعه آمد و دوباره برگشت. پاهایم گزگز می کرد از بس که لگدش کرده بودند. روی پله ی یک شبستان نشستم و نگاه کردم. حالا انگار خسرو شکیبائی را به خوبی می شناختم. لابد او حرف های زیادی از دل میزد که اینطور به دل نشسته بود. لابد او آنقدر خوب بود که جوان های بازیگر آنطور برایش زجه می زدند و مسن تر ها اشک می ریختند.
بالاخره خسرو شکیبائی با تاخیر زیاد به خاک سپرده شد. پیکرش را مجبور شدند از مسیر دیگری و از پشت قطعه به محل دفن برسانند و من بی هیچ گزارشی برگشتم. از هیچکس در مورد او سوالی نکردم اما...او را در مراسم تدفینش شناختم.
هماگویا (سی و یک نما)- چهارم عید بود. از پله ها اومد پایین و گفت که شما برید خونه مهدی. پروین رو هم ببرید. من یه چرت می خوابم و بعد میام. ما رفتیم خونه ی مهدی، پروین رو هم بردید. اما او نیومد...